پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۱

پس از انتشارِ "کيمياگر"، تصميم گرفتم زماني را در خارج از برزيل بگذرانم. اما به شدت نگران بودم که در برزيل، چه بر سرِ کتاب ام خواهد آمد.
يک روز، متنِ زير به دستم رسيد، و من را دوباره با خود رو به رو کرد.
- "اگر به راستي يک کودک، يک کودکِ واقعي بوديد، به جاي آن که خود را نگرانِ کاري کنيد که نمي توانيد انجام دهيد، در سکوت دورانِ کودکي خود را نظاره مي کرديد. و خود را عادت مي داديد که در آرامش به جهان، به طبيعت، به تاريخ، و به خداوند بنگريد."
" اگر به راستي کودک بوديد، دز اين لحظه مشغولِ خواندنِ هاله لويا براي موجوداتي بوديد که در برابرِ شما بودند. و [رها از اين تنش ها، ترس ها، و پرسش هاي بي حاصل] در کنجکاوي و بردباري اط اين طمان بهره مي جستيد و در انتظارِ دست يافتن به نتايجِ چيزهايي مي نشستيد که عشقِ خود را در آن ها سرمايه گذاشته ايد."