سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۱

کاش بتوانم
کاش مي توانستم
اين است آرزوي امشبم
خشنود شدي؟

کاوش طلا
کاوش شهرت
کاوش مي کني که از خود نامي باقي گذاري
آرام گرفتي؟

همه ي خواس ها يي که هدر مي دهي
همه ي چيزهايي که دنبال کرده اي
و اين همه فرو مي ريزند
و تاجت را خرد مي کني
و انگشتت را نشان مي دهي،
اما کسي در اطرافت نيست

تنها يک خواست داري؛
که نقشِ شاه را بازي کني.
ولي کاخ؟ فرو ريخته
و تنها تو مانده اي و يک نام.

تاج و تختت کجاست "هيچ شاه"؟

سختي و سرما
خريدي و فروختي
دلي به سختي طلا،
خشنود شدي؟

کاش بتوانم کاش مي توانستم
زندگيت را صرفِ آرزو ها کردي،
آرام گرفتي؟

کاش بتوانم
کاش مي توانستم
امشب آرزو دارم که به اين آرزو برسم.

آن ستاره را مي خواهم
همين حالا مي خواهم
من اين همه را مي خواهم؛ مهم نيست چه گونه.

بر حذر باش که چه آرزو مي کني
بر حذر باش که چه مي گويي
بر حذر باش که چه آرزو مي کني
شايد پشيمان بشوي.
بر حذر باش که چه آرزو مي کني؛
تنها شايد؛ بدان دستيابي!