..اگر افرادِ گوناگوني در سالنِ تئاتر بودند و لورنز يکي از آن ها بود، و حتا اگر پيش از آن هرگز با او صحبت نکرده بود، در لحظه اي که چشم هايش با چشم هاي او تلاقي مي کرد، کاملاً مطمئن مي بود که در مقابلِ مردِ زندگي اش قرار گرفته است. موفق شده بود خود را به او نزديک کند، او نيز بريدا رُ پذيرفته بود. چرا که سنت ها هرگز اشتباه نمي کنند، بخش هاي ديگر همواره يکديگر را خواهند يافت. پيش از شنيدن در باره ي اين موضوع، دزبازه ي عشق در اولين نگاه شنيده بود و هيچ کس نمي توانست درباره اش توضيحي بدهد.
هر انساني اين درخشش را باز مي شناخت. حتا بدونِ برانگيختنِ نيروهاي جادويي. به طورِ مثال، آن روز عصر که براي اولين بار به آن ميکده رفته بودند، همان درخشش را در چشم هاي جادوگر ديده بود.
ناگهان باز ايستاد.
دوباره انديشيد: "مستم."
مي بايست به سرعت آن را فراموش مي کرد. مي بايست پول هاش را مي شمرد و مطمئن مي شد که براي برگشتن با تاکسي پول دارد. اين بسيار مهم بود.
اما درخشش را در چشم هاي جادوگر ديده بود. [ غيرِ قابلِ انکاره! ]
درخششي که بخشِ ديگرش را نشان مي داد.
جادوگر گفت: "رنگ ات پريده است. شايد بيش از حد نوشيده اي."
- "مي گذرد. کمي بنشينيم تا حالم بهتر شود. بعد به خانه م مي روم."
روي نيمکتي نشستند. بريدا مشغولِ جشت و جوي سکه ها در کيفش شد. مي توانست از آن جا برخيزد، يک تاکسي بگيرد، و براي هميشه برود. استادش را مي شناخت، مي دانست کجا بايد راهش را ادامه دهد. بخشِ ديگرش را هم مي شناخت. اگر تصميم مي گرفت از روي آن نيمکت برخيزد و برود، هنوز هم داشت مأموريتي را انجام مي داد که خداوند براي او تعيين کرده بود.
اما ديگر بيست و يک سال داشت. در اين بيست و يک سال، ديگر فهميده بود که ممکن است در يک دوره ي زندگي، آدمي با دو بخشِ ديگر خود برخورد کند، و نتيجه ي آن درد و رنج بود.
چه گونه مي توانست از چنين چيزي بگريزد؟
گفت: "به خانه نمي روم. مي مانم."
چشم هاي جادوگر درخشيدند، و چيزي که پيش از اين تنها يک اميد بود، به قطعيت تبديل شد..