یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۱

عجب روزهايي بود..
خيلي بهم خوش گذشت..
ديگه مثلاً قراره بشينم سرِ درس هام!!
يه سري کتاب خريدم..
مي دونم مغاير با قانونِ کپي رايت ـه
اما دلم نمياد براتون نخونم..
فکر کنم هر نويسنده اي (اگه واقعاً نويسنده باشه)
دوست داره آدم ها نوشته هاش رُ بخونن//
و نبايد ناراحت بشه..
راستي! کلي هم فيلم ديدم.. سينما هم روش!
"آبي" هم يه فيلمِ مسخره ي ديگه از هديه تهراني بود..
البته نه به چرت يي ـه "کاغذِ بي خط"..
فعلاً کلي کار دارم، و در عينِ حال کلي حرف؛
به زودي، يه مژده هم بهتون مي دم..
قراره چند تا وبلاگ متولد بشه..
ديروز آقاي دکتر مي گفت! هنوز معلوم نيست دختره
يا پسر.. اما weblog ِ خوبي خواهد بود..
اين رُ مي شه حس کرد..
و يه چيزِ ديگه..
امروز کارنامه م رُ گرفتم..
باقي ش رُ خودتون حدس بزنين!!

بادِ صبا در آسمان شب هنگام، نمي دانم
آيا اشک هاي اندوهم خشک مي شود در زيرِ آفتاب
براي خود دنيايي دارد به سرعت پيموده
چون آواي تندر همه جا را تهديد مي کند

و من احساس مي کنم گويي تازه به خانه رسيده ام
و من احساس مي کنم
و من احساس مي کنم گويي تازه به خانه رسيده ام
و من احساس مي کنم

سريع تر از سرعتِ نور پرواز مي کند
مي کوشد به ياد آورَد همه چيز از کجا شروع شد
براي خود تکه ي کوچکي از بهشت را دارد
در انتظارِ زماني است که زمين بي همتا شود

سريع تر از پرتو نور
سريع تر از پرتو نور
سريع تر از پرتو نور

و من احساس مي کنم
سريع تر از پرتو نور
آن گاه رفته ام به دنبالِ
کسِ ديگري که بايد آن جا باشد
در طي ساليانِ بي پايان

براي خود دنيايي دارد
براي خود دنيايي دارد
براي خود دنيايي دارد

و من احساس مي کنم
و من احساس مي کنم
و من احساس مي کنم گويي تازه به خانه رسيده ام
و من احساس مي کنم

سريع تر از پرتو نور او پرواز مي کند
سريع تر از پرتو نور من پرواز مي کنم..
( پرتو نور / پرتو نور 1998 / مدونا )