سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۱

مثلاً قرار بود امشب بشينم درس بخونم!!
هر کاري کردم الا خوندنِ حسابان!!!!!!!!!!!
اما دل م نيومد اين قسمت رُ بلند نخونم،
حرف هاي هملت به هوراشيو؛
هملت: تو درست کار ترين کسي هستي که در عمرم با وي سروکار داشته ام..
نه! گمان مبر که سر چاپلوسي دارم. مگر از تو که براي خوراک و پوشاک اندوخته اي جز خوي خوش نداري، چه اميد بخشي مي توان داشته باشم؟ مرد بينوا را براي چه خوشامد بگويند؟ نه، زبان هاي شهدآميز دست دنياداران احمق را مي ليسد و لولاهاي نرم زانوان جايي خم مي شود که دم لابه کردن سودبخش باشد. مي شنوي؟ از آن دم که جان پاکم توانست به اختيار عمل کند و ميان مردم تميز دهد، تو را بي بازگشت براي خود برگزيدم؛ زيرا تو با آن که بايست به هر مشقتي تن دهي، مردي بوده اي که به هيچ چيز سر فرود نمي آورد و لطمات سرنوشت و نوازش هاي آن را به يکسان مي پذيرد. خوشا به حال کساني که خون و خِردشان چنان درست به هم پيوند خورده است که ديگر چون ني نيستند که سر انگشتان بخت هر نوايي که بخواهد از ايشان بيرون بکشد! تو مردي را به من نشان بده که بنده ي سوداها نباشد، تا من او را در ژرفاي قلب خود، در آن قلب خود که تو را جاي داده ام، نگهبان باشم..