شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۱

امشب تو خوابي و من بيدار..
يک ماهي مي شه که با هم شب ها بيدار مي مونيم
و درس مي خونيم.. اما امشب فقط من بيدارم..
ماه رُ مي بيني؟ بهش چي مي گن؟ ماهِ شبِ چهارده؟
هر چي که اسمش ـه، خيلي خوشگله..
کاشکي امشب تو هم بودي ؛)
نه! بگير استراحت کن..
چند روزيه خيلي خسته شدي، يه کم خواب لازمه..
مي خوام يه چيزي بگم، اما اين جا نمي شه؛
برات mail ميزنم، از اين جا
فقط مي تونم بهت نشون بدم، مقدارش رُ..
البته بيش تر از اين حرف ها ست..
همون قدر که خودت مي دوني (و خودم) کافيه.
اميدوارم هميشه موفق و پيروز باشيم،
در تمامي مراحل، و البته با هم..
چراغي به دستم، چراغي در برابرم؛
من به جنگِ سياهي مي روم.
گهواره هاي خستگي
از کشاکشِ رفت و آمدها
باز ايستاده اند،
و خورشيدي از اعماق
کهکشان هاي خاکستر شده را
روشن مي کند.
فريادهاي عاصي آذرخش -
هنگامي که تگرگ
در بطنِ بي قرارِ ابر
نطفه مي بندد.
و درد خاموش وار تاک -
هنگامي که غوره ي خُرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.
فريادِ من همه گريز از درد بود
چرا که من، در وحشت ترينِ شب ها؛
آفتاب را به دعايي نوميدوار طلب مي کرده ام.
تو از خورشيدها آمده اي،
از سپيده دم ها آمده اي
تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي.
در خلائي که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتمادِ تو را
به دعايي نوميدوار طلب کرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله ي دو مرگ
در تهي ميانِ دو تنهايي -
[ نگاه و اعتمادِ تو بدين گونه است! ]
شادي تو بي رحم است و بزرگوار،
نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است
من بر مي خيزم!
چراغي در دست
چراغي در دلم.
زنگارِ روحم را صيقل مي زنم
آينه اي برابرِ آينه ات مي گذارم
تا از تو
ابديتي بسازم..