يه خبر و چند روز خداحافظي..
اولين خبر، رفتنِ آزي خانم به جاهاي خوب/خوب ـه!
اميدوارم هميشه، هرجا که باشي موفق و پيروز باشي
و هميشه سرشار از زندگي..
و ديگه اين که خودم هم تا چند روز در استراحت خواهم
بود و براي چند روز، بلاگردون رُ ترک مي کنم..
براي تابستون ام برنامه هاي خوبي دارم!
مرسي "..پدرام" جان ؛)
- "مردي با يکي از دوستانش که مدت هاست مي شناخته برخورد مي کند، اين دوست هرگز زاهِ خودش را نيافته بود، مرد فکر مي کرد که بد نيست کمي پول به دوستش بدهد. اما آن شب متوجه شد که دوستِ او ثروت مند شده و تصميم گرفته بدهي هايي را که در طولِ ساليانِ گذشته داشته، بازپرداخت کند. آن ها با هم به باري که پاتوقشان بود مي روند و دوستش همه را مهمان مي کند. وقتي درباره ي موفقيتش از او مي پرسند؛ پاسخ مي دهد که تا همين چند وقت پيش در "جلدِ ديگري" زندگي مي کرده است. از او مي پرسند:
- اين "ديگري" کيست؟
و پاسخ مي دهد:
- "ديگري" آنست که به من آموخته اند آن باشم ولي خودِ من نيستم. او گمان مي کند که انسان ها بايد همه ي زندگي را با انديشيدن به نحوه ي پول در آوردن بگذرانند تا هنگامِ پيري از گرسنگي نميرند. آن قدر نقشه مي کشند که فقط در روزهاي آخرِ عمر متوجه مي شوند که زنده هستند ولي آن وقت خيلي دير است.
- و خودِ "تو" کي هستي؟
- من مثلِ همه هستم با اين تفاوت که به قلبم گوش مي دهم. در مقابلِ اسرارِ حيات شگفت زده مي شوم. به معجزه ها باور دارم و همه ي کارهايم مرا به شوق مي آورد. فقط "ديگري" از ترسِ شکست نمي گذاشت من اقدام کنم.
مردمي که آن جا هستند به او مي گويند:
- ولي رنج وجود دارد.
- چيزي که وجود دارد شکست است. هيچ کس از آن نمي گريزد. ولي بهتر است که با شرکت در مبارزه براي تحققِ روياهامان گاهي شکست بخوريم، به جاي اين که شکست بخوريم بي آن که بدانيم در راهِ چه چيزي مبارزه مي کنيم.
مشتري هاي بار مي پرسند:
- همه اش همين بود؟
- بله، بعد از اين کشف، من بيدار شدم؛ مصمم به اين که آن کسي باشم که هميشه مايل بودم. "ديگري" آن جا ماند توي اتاقم در حالي که به من نگاه مي کرد. اما ديگر اجازه ندادم داخلِ من شود. او سعي کرد مرا بترساند و به من هشدار بدهد که بدونِ فکر کردن به آينده در خطر خواهم بود. اما از روزي که من "ديگري" را از زندگي خودم بيرون کرده ام، انرژي الهي مهجزه کرده است."