امروز يه چيز خوشگلي ديدم ، گفتم براتون بگم .....
“ در نقاشي لحظه اي فرا مي رسد كه نقاش مي داند تابلويش تمام شده است. چرايش را نمي داند. تنها به ناتواني ناگهاني اش از ايجاد هر گونه تغيير در تابلو معترف مي شود. تابلو و نقاش وقتي از هم جدا مي شوند كه ديگر به هم كمك نمي كنند. وقتي كه تابلو ديگر نمي تواند به نقاش چيزي ببخشد. وقتي كه نقاش نمي تواند به تابلو چيزي ببخشد. يك اثر وقتي تمام مي شود كه هنرمند در برابرش به تنهايي مطلق مي رسد.“
كريستين بوبن، غير منتظره ، اميدوارم قلبم بي آنكه ترك بخورد تاب بياورد
شايد توي دوستي ها هم همين جوري باشه ، يه لحظه مي رسه كه آدم بدون اينكه بدونه چرا، مي فهمه كه بايد به تنهايي يورش برد. البته از تشبيه دوستي به رابطه تابلو و نقاش خوشم نمي آد ، گر چه به نظر مي رسه كه بوبن هم رابطه رو دو طرفه دونسته ......بسه ديگه سپيده ، بعد از اين حرفاي فلسفي بوبن افاضات نكن.......
*پرنده ، تو برا كي مي خوني؟ چه نازنينه برات اوني كه از صبح تا شب و از شب تا صبح براش مي خوني! خواستم بگم كاش من اون دلدارت بودم ديدم نه كاش منم مث تو پاكباخته بودم...كاش اين آواز من بود از صبح تا شب و از شب تا صبح.......
پرنده بيا و بذار من زير درختت بشينم با هر بار تكرار اون نت از نوكت بگم جان......پرنده بيا و بذار من ازت اين عشق مكررو ياد بگيرم .......بخونم از صبح تا شب و از شب تا صبح........
*چه خوب شد كه تلفونو برداشتم و بهت زنگ زدم. چه خوب شد كه اينجوري ازم خواسته بود..... من مي ترسم و بهت نگاه مي كنم. مي ترسم ولي دستمو در حول و حوشت نگه مي دارم ، شايد تكه سنگي باشم در آغاز راهت ...........
( از وبلاگِ سپيده )