در مورد بحث جبر اختياري يا اختيارِ اجباري که آزي مطرح کرده؛
مي خوام به کتابِ «چهار اثر از فلورانس اسکاول شين»
-کتابي که تا حدودي قبولش دارم- اشاره کنم..
مي دونين..؟! من هم تا حدودي قبول دارم که اين دنيا
به اون شکلي که همه فکر مي کنن وجود نداره..
تنها يک عالَم وجود داره و اون هم از ذهن آدم نشأت مي گيره.
اگه ما يه اپسيلون هم قدرت داشته باشيم،
از ذهن و فکر مون ـه و جملات تأکيدي رُ قبول دارم..
نقش و طرز کار اين جور روانشناسي رُ درست مي دونم..
پس اگه من بخوام فلان بشه، حتماً مي شه ، مگه اين که
واقعاً از صميم قلب نخواسته باشم..
آره ما آزاديم.. دنيا دست ماست.. اختيار از اين بيشتر..؟!
نه تنها کارِ خودت ، بلکه دنيا دست تو ـه..
اما از جهتي ، قبول دارم ، کسي/فرشته اي/چيزي/خدايي..
دقيقاً بالاي سرِ من هست که از من بيشتر مي دونه..
از آينده و گذشته خبر داره.. همه ي "اتفاق ها" رُ مي دونه
و فقط خوبي من رُ مي خواد..
اون به جاي من تصميم نمي گيره ، تصميم با منه ،
اما اون راهِ رسيدن رُ برام هموار مي کنه..
هميشه از من يه قدم جلوتر ـه و مي دونه اون چيزي که من
"خوب" مي بينم ، "بد" ـه و من رُ از اون دور مي کنه..
شايد هم همين طرز فکر باعث شده خيلي رو دنيا ،
رو اتفاق هايي که برامون مي افته ، حساس نباشم..
اگه تاکسي گيرم نيومد و دير رسيدم ،
لابد نبايد زود مي رسيدم..
و هزار تا اتفاق ساده ي ديگه..
تا باقي مسائل دنيا..
نمي دونم..؟! شايد هم اين يه طرز فکر غلط ـه ، تا شونه
خالي کنم و همه ش رُ بندازم گردنِ همون چيز/کس/خدا..
اما مي دونم که اين جوري ، زندگي قشنگ تر ـه..
مي بينم که اين جوري زندگي راحت تر و بهتر ـه..
و هميشه يک شخص/روح/خدا يي هست که باهاته و
کمک ت مي کنه.. هميشه.. هميشه.