پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۰

.
در سلول سردم منتظرم که زنگ شروع به صداکردن مي کند
گذشته ام را بازتاب مي کند و وقت زيادي ندارم
چون ساعن پنج مرا به حياطِ دار مي برند
ذرات زمان براي من به کندي مي گذرند
.
وقتي کشيش مي آيد تا برايم آخرين دعاها را بخواند
به آن طرف ميله هاي زندان نگاه مي کنم
به دنيايي که براي من خوب نبود
.
ممکن است اشتباهي رخ داده باشد
چيرگي بر ترسِ غالب ، سخت است
آيا اين واقعاً پايان يک نارؤياي ديوانه وار است
.خواهش مي کنم يک نفر به من بگويد خواب مي بينم
سخت است که نخواهي جيغ بکشي
ولي کلمات از من فرار مي کنند وقتي مي خواهم حرف بزنم
اشک هايم جاري مي شوند ولي براي چه مي گريم
از اين ها گذشته آيا من از مرگ مي ترسم
باور ندارم که آن جا هرگز پاياني وجود ندارد
.
وقتي راه مي روم تمام زندگيم جلوي چشمانم است
و با اين که آخرش نزديک است متأسف نيستم
روحم را مي گيرم چون آرزوي پرواز دارد
.
حرف هايم را به خاطر داشته باش باور کن روحم زنده است
پس خواهش مي کنم ناراحت نباش که من رفته ام
من فراتر رفته ام تا حقيقت را ببينم
.
وقتي بفهميد زمان همان نزديک دستتان است
آن وقت ممکن است بفهميد
که زندگي پست فقط توهمي عجيب است
که زندگي پست فقط توهمي عجيب است