اين يک حلقه ي ساده ي نقره بود. که [نقش] دو مار در روي آن کنده شده بود. هر کدام دو سر داشتند و طرحش بسيار ساده بود.
پائولو چيزي نگفت. زن ادامه داد:
- شما نمي دانيد چه گونه با فرشته تان حرف بزنيد. و اين حلقه هم به شما تعلق ندارد.
- چرا مي توانم حرف بزنم ولي از طريق کانال زدن.
- خُب، فقط همين کافي ست.
- من که به شما گفتم يک چيز ديگر مي خواهم.
- و آن چيز چيست؟
- جن فرشته اش را مي بيند. من هم مي خواهم ببينم. من مي خواهم به طور حضوري با فرشته ام حرف بزنم.
- جن؟
چشمان زن در گذشته به دنبال خاطره مي گشت تا بداند که او کيست، و در کجا زندگي مي کند. بعد گفت:
- بله. يادم است. او در صحرا زندگي مي کند. چون فرشته اش را در آن جا ملاقات کرده است.
پائولو گفت:
- نه، او دارد مطالعه مي کند، قصد دارد استاد شود.
- اين ماجراي ديدن فرشته يک اسطوره است. کافي ست که بتوانيد با آن ها حرف بزنيد.
پائولو يک قدم به زن نزديک تر شد.
کريس اين حيله ي شوهرش را مي شناخت، او به آن "بر هم زدن تعادل" نام داده بود. معمولاً دو نفر به فاصله ي يک بازو از هم مي ايستند و با هم حرف مي زنند، وقتي يکي خيلي به ديگري نزديک شود، انديشه ي ديگري در هم مي ريزد.
او خيلي به زن نزديک شده و به او زل زده بود و دوباره گفت:
- من مي خواهم فرشته ام را ببينم.
- براي چه کار؟
به نظر مي آمد حيله ي او کارگر افتاده، والکري دست و پايش را گُم کرده بود.
- براي اين که من به طرز ناميد کننده اي نياز به کمک دارم. من چيزهاي مهمي براي خودم به دست آورده ام، اما دارم به سوي تخريب آن ها مي روم. چون فکر مي کنم معنايشان را براي من از دست داده اند. مي دانم که اين حقيقت ندارد و اگر آن ها را خراب کنم، خودم را هم با آن ها تخريب مي کنم.
لحن صدايش خنثا باقي مانده بود و هيچ عاطفه اي را برملا نمي کرد، ادامه داد:
- وقتي فهميدم که کانال زهني تنها راه گفتگو با فرشته ام هست، علاقه ام را به اين کار از دست دادم. ديگر يک مبارزه جويي، يک چالش براي من نبود و تبديل به چيزي شد که خوب مي دانستم. آن وقت فهميدم که مسير من به سوي جادو پايان پذيرفته است؛ ناشناخته ها براي من خيلي آشنا و عادي شده است.
کريس ماتش برده بود، چرا او اين اعترافات را در حضور اين آدم ها که هرگز قبلاً نديده بود و در چنين مکاني ابراز مي کرد؟
پائولو سخنانش را به اين شکل تمام کرد:
- براي ادامه ي مسير، نياز به چيز بيشتري دارم، نياز به کوه هاي بلندتر و باز هم بلندتر دارم.
زن مدتي ساکت ماند. بالاخره گفت:
- من به شما مي آموزم که چه طور فرشته تان را ببينيد. شما در طلب اين هستيد که بتوانيد کوه هاي هر چه عظيم تر را از سر راه برداريد و اين هميشه چيز خوبي نيست.
- نه هرگز ناپديد نمي شوند، تنها چيزي که پيش مي آيد اين تصور من است که کوه هايي که فتح کرده ام کوچک بوده اند. دلم مي خواهد عشق به آن چه را که انجام داده ام زنده نگه دارم. اين آن چيزي است که استادم مي کوشد به من بگويد..