سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۱

کاغذ ها را به من داد و گفت:
- مرسي.. مرا ببخش.
در ساحل رودخانه ي پيدرا نشستم و لبخند زدم. او ادامه داد:
- عشقِ تو مرا نجات مي دهد و به رؤياهايم باز مي گرداند.
من ساکت بودم و حرکت نمي کردم.
از من پرسيد:
- آيا مزمورِ 137 را به خاطر مي آوري؟
با حرکتِ سر گفتم نه. از حرف زدن مي ترسيدم و او گفت:
- نزد نهر هاي بابل آن جا نشستيم..
- بله! بله مي دانم.
احساس مي کردم که به زندگي باز مي گردم. ادامه دادم:
- اين مزمور از تبعيد حرف مي زند و از کساني که بربط هاشان را به
درختِ بيد آويخته اند زيرا نمي توانند آهنگي را که دلشان مي طلبد،
بخوانند.
-اما پس از اشک ها، نويسنده ي مزامير در آرزوي سرزمينِ رؤياهاش،
به خود وعده مي دهد:
"اگر تو را اي اورشليم فراموش کنم
آن گاه دست راست من فراموش کند!
اگر تو را به ياد نياورم
آن گاه زبانم به کامم بچسبد
اگر اورشليم را بر همه ي شادماني خود ترجيح ندهم."

دوباره لبخند زدم. گفت:
- داشتم فراموش مي کردم. تو باعث شدي که به خاطر آورم.
پرسيدم:
- آيا فکر مي کني که موهبت به تو بازگردانده شود؟
- نمي دانم. اما خداوند هميشه به من يک شانسِ دوباره داده است.
الآن با تو اين شانس را دوباره به من داد و به من کمک خواهد کرد تا
راهم را پيدا کنم..
حرفش را قطع کردم:
- راهمان را.
- بله! راهمان را.
دست هايم را گرفت و مرا از جا بلند کرد و گفت:
- برو وسايلت را بياور. تحقق روياها کار دارد.