یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۱

شانتال لرزيد. برتا دوباره شانتال را در آغوش کشيد و سر او را بر شانه اش گذاشت، درست مانند دختري که هرگز نداشت.
- "همان طور که مي گفتم، آحاب داستاني درباره ي بهشت و دوزخ داشت که از دوران کهن، از پدر به پسر رسيده و امروز فراموش شده است.
مر دي با اسب و سگش، در جاده اي راه مي رفتند.
هنگام عبور از کنارِ درخت عظيمي، صاعقه اي فرود
آمد و همه را کُشت. اما مرد نفهميد که ديگر اين دنيا
را ترک کرده است، و هم چنان با دو جانورش پيش
رفت؛ گاهي مدتي طول مي کشد تا مرده ها به شرايط
جديد خودشان پي ببرند.."
به شوهرش فکر مي کرد، که مدام اصرار داشت برتا بگذارد دخترک برود، چون بايد موضوع مهمي رت بگويد. شايد وقتش بود که برايش توضيح بدهد که ديگر مرده است، و از قطع کردنِ داستانش دست بردارد.
- "پياده روي درازي بود، تپه ي بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي ريختند و به شدت تشنه بودند. در يک پيچ جاده، دروازه ي تمام مرمري عظيمي ديدند که به ميداني با سنگفرش طلا باز مي شد، و در وسطِ آن چشمه اي بود که آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مردِ دروازه بان کرد:
, ْروز به خير.ْ
, دروازه بان پاسخ داد: ْروز به خير.ْ
, - ْاين جا کجاست که اين قدر قشنگ است؟ْ
, - ْاين جا بهشت است.ْ
, - ْچه خوب که به بهشت رسيديم، خيلي تشنه ايم.ْ
, دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: ْمي توانيد وارد شويد
و هر چه قدر دلتان مي خواهد، آب بنوشيد.ْ
, - ْاسب و سگم هم تشنه اند.ْ
, نگهبان گفت: ْواقعاً متأسفم. ورود جانوران به اين جا ممنوع است.ْ
, مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد؛ از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اين که مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه اي رسيدند. راهِ ورود به اين مزرعه، دروازه اي قديمي بود که به يک جاده ي خاکي با درختاني در دو طرفش باز مي شد. مردي در زيرِ سايه ي درخت ها دراز کشيده بود و صورتش را با کلاهي پوشانده بود، احتمالاً خوابيده بود.
, مسافر گفت: ْروز به خير.ْ
, مرد با سرش جواب داد.
, - ْما خيلي تشنه ايم، من، اسبم و سگم.ْ
, مرد به جايي اشاره کرد و گفت: ْميانِ آن سنگ ها
چشمه اي است. مي توانيد هر قدر که مي خواهيد، بنوشيد.ْ
, مرد ، اسب و سگ، به کنارِ چشمه رفتند و تشنگي شان را فرونشاندند.
, مافر برگشت تا از مرد تشکر کند. مرد گفت: ْهر وقت دوست داشتيد
برگرديد..ْ
, - ْفقط مي خواهم بدانم، نامِ اين جا چيست؟ْ
, - ْبهشت.ْ
, ْبهشت؟ اما نگهبانِ دروازه ي مرمري هم گفت
آن جا بهشت است!ْ
, ْآن جا بهشت نيست، دوزخ است.ْ
, مسافر حيران ماند: ْبايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نامِ شما استفاده نکنند! اين اطلاعاتِ غلط مي تواند باعثِ سردرگمي زيادي بشود!ْ
, - ْکاملا برعکس؛ در حقيقت لطفِ بزرگي به ما مي کنند. چون تمامِ آن هايي که حاضرند بهترين دوست شان را ترک کنند، همان جا مي مانند..ْ"