دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۱

..آن لحظه ها که مات
در انزواي خويش
و در ميان جمع
خاموش مي نشينم،
موسيقي نگاه تو را گوش مي کنم،
گاهي ميان مردم ، در ازدحام شهر
غير از تو، هر چه هست فراموش مي کنم..
نمي دونم فلسفه اش چي ـه ؟
اما وقتي کسي رُ ببينم، بيشتر دلم براش تنگ مي شه،
وقتي هم نمي بينمش که انگار اصلاً تو اين دنيا نيستم؛
امروز جواب امتحان حسابان رُ بهمون دادن
دبيرمون شک کرد، گفت تو حالت خوبه؟
به يه سوال، سه بار جواب دادي و سوال هاي ديگه رُ
اصلاً حل نکردي.. منظوري داشتي..؟!
تازه يادم اومد که امتحان رُ هفته ي پيش داده بوديم؛
همون موقعي که "گم شده بوديم"!
و هر دو طرف، نگران!
مجتبا زحمت کشيده بود و اومده بود دم در خونه ي ما..
..بالاخره بعضي چيزها پيش مياد!!
کاريش هم نمي شه کرد.