يک بار ديگر در آن شب ، مرد فقط با حرکت سرش تأييد کرد.
-" و يک چيز ديگر: تو هنوز اعتقاد داري که انسان مي تواند
خوب باشد. وگرنه براي متقاعد کردن خودت اين مهملات را
سر هم نمي کردي.."
شانتال در را بست، در تنها خيابان ده، خلوت و خالي به راه افتاد...
يک بند مي گريست. بي آن که بخواهد، او هم سرانجام درگير
بازي شده بود؛ با وجود تمامي پليدي جهان، شرط بسته بود
که انسان ها خوب هستند. هرگز آن چه را که ميان او و خارجي
گذشته بود، براي کسي تعريف نمي کرد. چون اکنون خودش هم
مي خواست نتيجه را بداند.
مي دانست هرچند خيابان خلوت است، از پشت پرده ها و
چراغ هاي خاموش، تمامي چشم هاي ويسکوز او را تا خانه اش
همراهي مي کنند. مهم نبود؛ هوا تاريک تر از آن بود که بتوانند
اشک هاش را ببينند..