خداوند در غارها و طوفان هاي پيش از تاريخ تجلّي داشت. وقتي مردم فهميدند اين ها پديده هاي طبيعي اند، خدا در جانوران و جنگل هاي مقدس تجلي يافت. زماني هم خدا فقط در دخمه هاي مُردگانِ شهرهاي بزرگِ دوران باستان وجود داشت. اما در تمام مدت، هرگز از زيستن در قلب ِ آدميان به شکل عشق باز نماند.
تا همين اواخر، برخي گمان مي کردند خدا فقط يک مفهوم، و مستلزم اثبات علمي ست. اما در اين مقطع، تاريخ چرخ خورد و همه چيز را از نو آغاز کرد. قانونِ پادافره. هنگامي که پدر خوردي از قول عيسا نقل کرد که هر جا گنجت باشد، قلبت هم همان جاست، منظورش دقيقاً همين بود. چهره ي خدا را هر جا که بخواهي، همان جا مي بيني ش. و اگر نمي خواهي ببيني اش، تا زماني که به کردار نيک خودت ادامه مي دهي، مهم نيست. هنگامي که فليسياي آرکيتانيا عزلت گاهِ کوچکش را ساخت و شروع کرد به کمک به فقيران، خداي واتيکان را فراموش کرده بود. در حقيقت خدا را در رفتارِ بدوي تر و خردمندانه ترِ خود تجلّي بخشيد: از راه عشق.
قانون پادافره باعث شد برادرِ فليسيا احساس کند که بايد کاري را که قطع کرده، ادامه دهد. همه چيز مجاز است، جز قطع تجلي عشق. در اين صورت هرکس مانع تجلي عشق شود، مسؤول بازآفريني آن نيز خواهد بود.
خداوند انتقام نيست، عشق است. تنها شيوه ي او براي مجازات اين است که شخصي را که مانع يک کردار عاشقانه مي شود، وادار مي کند ، [خود] ، آن را ادامه دهد.