fortune, fame
mirror vain
gone insane
but the memory remains
حلقه هاي سنگين بر بند
انکار گور توسطِ ستاره اي ديگر
ديدنِ مردم هيچستان؛ که مي ريزند اشک هاي هيچستاني افتخار را..
بخت و آوازه
بيهودگي آينه
به جنون رسيده؛
ولي خاطره ماندگار است..
همچون تاک هاي پيچ خورده که بزرگ مي شوند و نهان مي سازند و يک سره مي بلعند خانه ها را
و کم سو مي کنند نور ستاره ي اپراي از پيش رو به خاموشي نهاده را
بخت و آوازه
بيهودگي آينه
به جنون رسيده؛
برقص ايزد بانوي کوچک حلبي..
دور شو
رنگ بباز
اي ايزد بانوي کوچک حلبي..
خاکستر به خاکستر
خاک به خاک
رنگ باختن به سوي سياهي
خاطره ماندگار است..