سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۲

کوه ها نام مرا مي خوانند..
از امروز به مدت 3 روز دختر عمه ي عزيز با مامان شون (يا عمه ي عزيز با دخترشون) دارن از اصفهان تشريف ميارن خونه ي ما.. خيلي وقت ميشه نديدم شون.. يکي شون از من بزرگ تره و الآن بچه هم داره، يکي ديگه شون فکر کنم يکي دو سال از من کوچيکتره.. در هر حال شايد اين دو روز کمتر آنلاين بشم..

کافيه از خونه بري بيرون! کلِ زماني که بيرون بودم نيم ساعت هم نشد.. رفتم محمدي (ملاصدرا) کتاب هام رُ گرفتم و اومدم خونه: 3 تا از همسايه هاي محترم (اووف! من شايد دو سه سالي ميشد اين دختر رُ نديدم! چه قدر چاق شده بود!!! يکي ديگه از همسايه ها هم يادمه آخرين باري که ديدم ش راهنمايي بودم، الآن اومده بود با دوستش کتاب بخرن..) و کلي از بچه ها: 3 تا از بچه هاي خودمون + يکي از بچه هاي سالِ 4 برق + 2 تا از دوستاي مدرسه + زاهد و اون دوستش + علي و رضا و اميد و ... (تا 100 نشه بازي نشه، همين رُ ميگن، نه؟)
پ.ن. تازه خوبه بنده يه کم روشن دل تشريف دارم و از هر 10 نفري که از جلوم رد شن 11 تاشون رُ نمي بينم..

EDNA



درخت ها بلند
و ديوار ها.
و بام ها بلندتر
و آسمان..
تنها منم که فروتن و کوتاه
ايستاده ام.
به شانه هاي من
اعتماد کن.. (بهرام رحيمي)

دو تا شيشه ي عسل مختلف خريدين، وقتي در اونا رُ باز مي کنين متوجه طمع هاي مختلف اونا ميشين حتا با نگاه اول فرق رنگ شون قابلِ تشخيصه! وقتي شيشه ها رُ تو يخچال مي ذارين و بعد از مدتي بهش سر مي زنين، يکي ش شکرک زده و اون يکي مثلِ روز اول مونده.. فکر مي کنين عسل واقعي اوني هست که هنوز شفاف مونده و شکرک نزده؟!
جواب: خير!! معمولاً روش هاي تشخيص عسل واقعي از غير واقعي (عسلي که با خوراندنِ آب قند به زنبور تهيه مي شود) قابلِ اطمينان نيست. حتا از روي رنگ هم نمي توان پي برد با چه عسلي مواجه هستيم چرا که عسلي که از شهد آفتابگردان تهيه شده کمرنگ و مايل به زرد است و عسلي که از شهد آويشن و گل هاي صحرايي تهيه شده پر رنگ تر است. اما روشي که ميانِ عسل شناسان وجود دارد و آن اين که عسل واقعي جذب پوست مي شود و غير واقعي چُنين خاصيتي ندارد.. و اما عسلي که در يخچال شکرک بزند حتماً از نوع واقعي است. چون عسل کريستال هاي درشتي توليد مي کند و به محض اين که آن را در محيط گرمي قرار دهيد، دوباره به حات اول بر مي گردد. جالب بود، نه؟

ديروز رفتم خوارزمي، گفتم مي خوام يه جوري کارت اينجا رُ بگيرم؛ ميشه راهنمايي کنين؟ آقاي ---- کلي ناراحت (عصباني! اون هم خيلي!) عصباني شد و گفت مگه من تا به حال چيزي بهت گفتم؟ داري منو مسخره ميکني؟ تو هر وقت خواستي بيا.. (آخه بيچاره حق داره! پارسال که همه ش من اونجا بودم و خُب دانشجو هم نبيدم! ولي امسال که دانشجو شديم گفتم برم ببينم ميشه قانوني کارت گرفت که ظاهراً همين جوري خوبه!)

امروز يکي از کلاس ها تشکيل شد. کلي از آقاي بيضايي خوشم اومد :) کلاس ش خيلي خوبه (البته به شرطي که امروز غايب نداشته باشيم..) سه ، چهار نفر هستن که اصلاً ازشون خوشم نيماد (و امروز تو گروه ما نبودن! شايد يه گروه ديگه ن شايد هم غايب؟) از اين دختراي خر (خرخون) که فقط مي خوان خودشون رُ نشون بدن.. خودش سوال مي کنه، خودش جواب ميده..
راستي گفتم؟ ديروز يه پسره اومد تو کلاس و شروع کرد حرف زدن که من استادتون هستم و از اين حرفا.. البته ضايع بود که استاد نيست (ما فکر کرديم دانشجوي ارشد هست همين جوري فرستادن ش کلاس ما) خودش هم گفت که استاد نيومده و غيره.. کلي حرف زد و پرسيد و ضايع مون کرد و دخترا و پسرا رو active کرد (البته ضربانِ قلب شون رُ منظورمه!) ..امروز اومد پيش ما (ما 3 نفريم که هميشه با هميم) و گفت من هم مثلِ شما سالِ صفري ام! تازه فهميديم که همه مون رُ فيلم کرده..! همون کاري که من مي خواستم بکنم اما نشد.. ولي ديدني بود قيافه ي دخترايي که ديروز نيم ساعت بعد از کلاس داشتن پاچه خواري اين پسرَ رُ مي کردن!! استاذ قلابي!! نمي دونم با ليستِ اسم ها چي کار کرد.. ديگه اين که از شنبه کلاس ها ديگه قراره جدي شروع بشه :)
امروز از بخش (طرف هاي خوابگاه دستغيب ـه..) تا پايين پياده اومديم! فقط يه کم هوا گرم بود..!! حدوداً با ميان برها 10~15 دقيقه طول کشيد.. داره کم کم از بچه هاي خودمون خوشم مياد (اميدوارم اون چند تا خرخونا ديگه تو کلاس ما نيان)

ديگه دارم ميميرم از کمردرد و گردن درد! کلِ اتاق رُ مرتب کردم؛ لباس ها، نوارها، کتاب ها.. و گردگيري و جارو.. تازه خونه رُ هم جارو کردم.. دارم ميميرم از خستگي و از همونايي که گفتم!
امروز داشتم از جلوي مدرسه ي سابق مون رد ميشدم، همه بچه ها با کت و شلوار سرمه اي.. کلي باحال بود! من تو اين 3 سال شايد 30 روز هم کت و شلوار نپوشيدم (فقط دو بار که با --- قرار داشتم واسه باحالي لباس فرم پوشيدم! و همين طور روزهاي اول مدرسه..) بيچاره ها چه قدر فکر مي کنن دانشگاه جاي خاصيه! تازه سالِ ديگه مي فهمن که هيچي نيست.. .....

There are two ways of spreading light: to be the candle or the mirror that reflects it