جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۲

اين مصاحبه هه همه ي خستگي اين چند وقته رُ جبران کرد !
ساعتِ 4 و ربع بود رفتم موسسه ي بهار واسه مصاحبه، فکر مي کردم واسه آقايون (!) يا آقاي زارع مياد يا آقاي فاضل يا حداقل کسي که بشناسم ش.. ولي هيچ کس نبود :( خلاصه تو اون 15 ، 20 دقيقه اي که منتظر بودم، کلي هيجانِ امتحان رُ حس کردم! (اضطراب و ترسي که خيلي وقت بود از ياد برده بودم..)
قبل از من دو تا خانوم ديگه بودن.. جوري برنامه ريزي کردم که مصاحبه م با ---- نباشه، آخه ايشون خيلي سخت مي گيرن!! اما از شانسِ من ايشون زودتر کارشون تموم شد و با ايشون افتادم.. اصلاً توقع نداشتم منو بشناسن!! خلاصه سلام عليک و از اين حرفا، بعد هم گفتم مي خوام از L9 شروع کنم، ايشون هم گفتن باشه! تنها کلمه ي غير فارسي که بينِ ما رد و بدل شد، من واسه تأسيس بخش برادران، بهشون congratulate گفتم، همين! «مونا مونا!!»
خيلي خوش گذشت، مرسي!! کلي هم ابراز اميدواري کردن که رشته ي خوبي قبول بشم و از اين حرفا ! راستي فردا جواب ها رُ ميدن، نه؟
اگه من بتونم فردا صبح جواب بگيرم که کارهاي دانشگاه رُ انجام بدم، شايد از اون طرف برم تهران واسه باقي کارها.. نگفته بودم؟ فردا شب با قلم مو داريم ميريم اصفهان :)

پ.ن. به هموني که خودش مي دونه..
شايد mail box ت از همه ي e.mailهاي من پر شده که ديگه بهم اجازه ي ارسالِ ايميل نمي ده.. شايد هم هر دليلِ ديگه. مي دونم واسه بدرقه ت اجازه ندارم بيام و خيلي چيزهاي ديگه رُ هم مي دونم. سفرت به سلامت. اميدوارم روزهاي روشني رُ پيش روت داشته باشي و باز هم اميدوارم اين اولين پله باشه از نردبونِ موفقيت.. آرزو مي کنم هر کجا که باشي؛ موفق و شاد و سلامت باشي و به همه ي آرزوهاي پاک و دوست داشتني ت برسي. ازت مي خوام هيچ وقت بعضي چيزها رُ فراموش نکني؛ مسلماً من هم چنين مي کنم، خُب ديگه وقتِ خداحافظيه ؛ سفرت بي خطر. و با بهترين آرزوها