چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۲

ساعتِ 11 شب (؟) ؛ تلفن:
- فردا صبح کاري نداري؟
: نه
- ساعتِ 6 صبح. همون جاي قبلي..

ساعتِ 6 صبحِ 11 شهريور 1382 ؛ ميدانِ معلم
دوکوهک، آش، بهشتِ گم شده :) ، آب، درختا.. ، ورق؛ بستني! ، شنا (!)، ناهار، بهشتِ گم شده، بستني بستني! ، الاغ ، ميني بوس..
ساعتِ 9 شب؛ ميدانِ معلم
پ.ن. خيلي ممنون از مرمر، مامان ميترا، نور کوچولو، ژيوار، الهه مهر، نعيم، پدارم، ميلاد، بهزاد، هوداد، هيچ، شيما، فرهاد، غزل، محمد، افسانه و يکي از بچه ها که اسمش يادم رفته و خلاصه ممنون از همه :)

بلاگرهاي شيرازي

آرش کمانگير
برف مي بارد؛
برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ...

بر نمي شد گر ز بام کلبه ها دودي،
يا که سوسويي گر پيامي مان نمي آورد،
رد پاها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان،
ما چه مي کرديم در کولاک دل آشفته دمسرد؟
آنک، آنک کلبه اي روشن،
روي تپه روبروي من...

در گشودندم.
مهرباني ها نمودندم.
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعله آتش،
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز:

« ... گفته بودم زندگي زيباست.
گفته و ناگفته، اي بس نکته ها کاينجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ هاي گل؛
دشت هاي بي در و پيکر؛

سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب؛
بوي خاک عطر باران خورده در کهسار؛
خواب گندم زارها در چشمه مهتاب؛
آمدن، رفتن، دويدن؛
عشق ورزيدن؛
در غم انسان نشستن؛
پابه پاي شادماني هاي مردم پاي کوبيدن؛

کار کردن، کار کردن؛
آرميدن؛
چشم انداز بيابا هاي خشک و تشنه را ديدن؛
جرعه هايي از سبوي آب پاک نوشيدن؛

گوسفندان را سحرگاهان به سوي کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهي آواره خواندن؛
در تله افتاده آهو بچگان را شير دادن؛
نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن؛

گاهگاهي،
زير سقف اين سفالين بام هاي مه گرفته،
قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران ها شنيدن؛
بي تکان گهواره رنگين کمان را
در کنار بام ديدن؛

يا، شب برفي،
پيش آتش ها نشستن،
دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن...

آري آري زندگي زيباست.
زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست.
گر بيفروزيش، رقص شعله اش در هر کران پيداست.
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست.»

پيرمرد، آرام و با لبخند،
کنده اي در کوره افسرده جان افکند.
چشم هايش در سياهي هاي کومه جستجو مي کرد؛
زير لب آهسته با خود گفتگو مي کرد:

« زندگي را شعله بايد بر فروزنده؛
شعله ها را هيمه سوزنده.

جنگلي هستي تو اي انسان!

جنگل اي روييده آزاده،
بي دريغ افکنده روي کوه ها دامن،
آشيان ها بر سرانگشتان تو جاويد،
چشمه ها در سايبان هاي تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش...
سربلند و سبز باش اي جنگل انسان! »

« زندگاني شعله مي خواهد » صدا سر داد عمو نوروز،
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز.
کودکانم، داستان ما ز آرش بود.
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاري بود؛
روزگار تلخ و تاري بود.
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره.
دشمنان بر جان ما چيره.
شهر سيلي خورده هذيان داشت؛
بر زبان بس داستانهاي پريشان داشت.
زندگي سرد و سيه چون سنگ؛
روز بدنامي،
روزگار ننگ.

غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان؛
عشق در بيماري دلمردگي بيجان.

فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان هاي خاموشي،
مي تروايد از گل انديشه عطر فراموشي.

ترس بود و بال هاي مرگ؛
کس نمي جنبيد، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خيمه گاه دشمنان پرجوش.

مرزهاي ملک،
همچو سرحدات دامنگستر انديشه، بي سامان.
برج هاي شهر،
همچو باروهاي دل، بشکسته و ويران.
دشمنان بگذشته از سرحدٌ و از بارو...

هيچ سينه کينه اي در بر نمي اندوخت.
هيچ دل مهري نمي ورزيد.
هيچ کس دستي به سوي کس نمي آورد.
هيچ کس در روي ديگر کس نمي خنديد.

باغ هاي آرزو بي برگ؛
آسمان اشک ها پربار.
گرمرو آزادگان در بند؛
روسپي نامردمان در کار...

انجمن ها کرد دشمن،
رايزن ها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبيري که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما برانديشند.
نازک انديشانشان، بي شرم،
که مباداشان دگر روز بهي در چشم،
يافتند آخر فسوني را که مي جستند...

چشم ها با وحشتي در چشمخانه هر طرف را جست و جو مي کرد؛
وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي کرد:
« آخرين فرمان، آخرين تحقير...
مرز را پرواز تيري مي دهد سامان!
گر به نزديکي فرود آيد،
خانه هامان تنگ
آرزومان کور...
ور بپرد دور،
تا کجا؟... تا چند؟...
آه!... کو بازوي پولادين و کو سرپنجه ايمان؟ »

هر دهاني اين خبر را بازگو مي کرد؛
چشم، بي گفتگويي هر طرف را جست و جو مي کرد. »

پيرمرد، اندوهگين، دستي به ديگر دست مي ساييد.
از ميان دره هاي دور، گرگي خسته مي ناليد.
برف روي برف مي باريد.
باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد.

« صبح مي آمد - پير مرد آرام کرد آغاز،-
پيش روي لشکر دشمن سپاه دوست؛ دشت نه، دريايي از سرباز...
آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست.
بي نفس مي شد سياهي در دهان صبح؛
باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز.

لشکر ايرانيان در اضطرابي سخت دردآور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يکديگر؛
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگين کنار در.

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحري برآشفته،
به جوش آمد؛
خوشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردي چون صدف
از سينه بيرون داد. »

« منم آرش،
چنين آغاز کرد آن مرد با دشمن؛
منم آرش، سپاهي مردي آزاده،
به تنها تير ترکش آزمون تلختان را
اينک آماده.

مجوييدم نسب،
فرزند رنج و کار؛
گريزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ديدار.

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!

دلم را در ميان دست مي گيرم
و مي افشارمش در چنگ،
دل، اين جام پر از کين پر از خون را؛
دل، اين بي تاب خشم آهنگ...

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم!
که جام کينه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

در اين پيکار،
در اين کار،
دل خلقي ست در مشتم؛
اميد مردمي خاموش هم پشتم.

کمان کهکشان در دست،
کمانداري کمانگيرم.
شهاب تيزرو تيرم؛
ستيغ سربلند کوه مأوايم؛
به چشم آفتاب تازه رس جايم.
مرا تير است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبر.

وليکن چاره را امروز زور و پهلواني نيست.
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست.
در اين ميدان،
بر اين پيکان هستي سوز سامان ساز،
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز. »

پس آنگه سر به سوي آسمان بر کرد،
به آهنگي دگر گفتار ديگر کرد:

« درود، اي واپسين صبح اي سحر بدرود!
که با آرش ترا اين آخرين ديدار خواهد بود.
به صبح راستين سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاکبين سوگند!
که آرش جان خود در تير خواهد کرد،
پس آنگه بي درنگي خواهدش افکند.

زمين مي داند اين را، آسمان ها نيز،
که تن بي عيب و جان پاک است.
نه نيرنگي به کار من، نه افسوني؛
نه ترسي در سرم، نه در دلم باک است. »

درنگ آورد و يک دم شد به لب خاموش.
نفس در سينه هاي بي تاب مي زد جوش.

« ز پيشم مرگ،
نقابي سهمگين بر چهره، مي آيد.
به هر گام هراس افکن،
مرا با ديده خونبار مي پايد.
به بال کرکسان گرد سرم پرواز مي گيرد،
به راهم مي نشيند، راه مي بندد؛
به رويم سرد مي خندد؛
به کوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را،
و بازش باز مي گيرد.

دلم از مرگ بيزار است؛
که مرگ اهرمن خو آدمي خوار است.
ولي آن دم که زاندوهان روان زندگي تار است؛
ولي، آن دم که نيکي و بدي را گاه پيکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شيرين است.
همان بايسته آزادگي اين است.

هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيک اميد خويش مي داند.
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهي مي گيردم، گه پيش مي راند.

پيش مي آيم.
دل و جان را به زيورهاي انساني مي آرايم.
به نيرويي که دارد زندگي در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم کند. »

نيايش را، در زانو بر زمين بنهاد.
به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد:
« برآ، اي آفتاب، اي توشه اميد!
برآ، اي خوشه خورشيد!
تو جوشان چشمه اي من تشنه اي بي تاب.
برآ، سر ريز کن، تا جان شود سيراب.

چو پا در کام مرگي تندخو دارم،
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جو دارم،
به موج روشنايي شست و شو خواهم؛
ز گلبرگ تو، اي زرينه گل، من رنگ و بو خواهم.

شما اي قله هاي سرکش خاموش،
که پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي ساييد،
که بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي،
که سيمين پايه هاي روز زرٌين را به روي شانه مي کوبيد،
که ابر آتشين را در پناه خويش مي گيريد؛
غرور و سربلندي هم شما را باد!
اميدم را بر افرازيد،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سرداريد.
غرورم را نگه داريد،
به سان آن پلنگاني که در کوه و کمر داريد. »

« زمين خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به يال کوه ها لغزيد کم کم پنجه خورشيد.
هزاران تيزه زرين به چشم آسمان پاشيد.

« نظر افکند آرش سوي شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگين کنار در؛
مردها در راه.
سرود بي کلامي، با غمي جانکاه،
ز چشمان بر همي شد با نسيم صبحدم همراه.
کدامين نغمه مي ريزد،
کدام آهنگ آيا مي تواند ساخت،
طنين گام هاي استواري را که سوي نيستي مردانه مي رفتند؟
طنين گامهايي را که آگاهانه مي رفتند؟

دشمنانش در سکوتي ريشخندآميز،
راه واکردند.
کودکان از بام ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پيرمردان چشم گرداندند.
دختران بفشرده گردنبندها در مشت،
همره او قدرت عشق و وفا کردند.

آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پي او،
پرده هاي اشک پي در پي فرود آمد. »

بست يک دم چشم هايش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رويا.
کودکان، با ديدگان خسته و پي جو،
در شگفت از پهلواني ها.
شعله هاي کوره در پرواز،
باد در غوغا.

« شامگاهان،
راه جوياني که مي جستند آرش را به روي قله ها، پي گير،
بازگرديدند،
بي نشان از پيکر آرش،
با کمان و ترکشي بي تير.

آري، آري، جان خود در تير کرد آرش.
کار صدها صدهزاران تيغه شمشير کرد آرش.

تير آرش را سواراني که مي راندند بر جيحون،
به ديگر نيمروزي از پي آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ايرانشهر و توران بازناميدند.

آفتاب،
در گريز بي شتاب خويش،
سال ها بر بام دنيا پاکشان سر زد.

ماهتاب،
بي نصيب از شبروي هايش، همه خاموش،
در دل هر کوي و هي برزن،
سر به هر ايوان و هر در زد.
آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت.
سال ها و باز،
در تمام پهنه البرز،
وين سراسر قله مغموم و خاموشي که مي بينيد،
وندرون دره هاي برف آلودي که مي دانيد،
رهگذرهايي که شب در راه مي ماندند
نام آرش را پياپي در دل کهسار مي خوانند،
و نياز خويش مي خواهند.

با دهان سنگ هاي کوه آرش مي دهد پاسخ.
مي کندشان از فراز و از نشيب جاده ها آگاه؛
مي دهد اميد،
مي نمايد راه. »

در برون کلبه مي بارد.
برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ...
کودکان ديري است در خوابند،
در خوابست عمو نوروز.
مي گذارم کنده اي هيزم در آتشدان.
شعله بالا مي رود پر سوز...

سياوش کسرايي (از وبلاگِ سيب)