جمعه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۲

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محوِ تماشاي نگاهت..
با کلي ذوق و شوق از دور مي بينيش.. دلت مي خواد بال در بياري؛ يا حداقل زمان متوقف شه.. خيلي آروم لبخند مي زني و با نگاه دنبالش مي کني.. اون هم يه لبخند مي زنه تا جوابي داده باشه و روش رُ بر مي گردونه.. دلت مي خواد زمين دهن باز کنه؛ يا حداقل يکي باشه دليلِ بودن ت رُ واسه ت توضيح بده.. البته باز هم خيلي ممنون. مي تونست همون لبخند هم نباشه..

کاش مي شد با تو بهارِ آرزوها پا بگيره، کاش مي شد با تو دوباره؛ زندگي معنا بگيره.. کوچ عاشقانه ي تو، لحظه ي شکستنِ من، خلوتِ شبانه ي من، تا هميشه از تو روشن، از غم نبودنِ تو، گريه کردم؛ تو نديدي، هق هق تلخِ صدام رُ، تو نبودي، نشنيدي.. اي تو جاري توي رگ هام، صداي پاي نفس هام، اي که بوي تو رُ داره، لحظه هاي خواب و رويام.. فرصتِ بودنِ با تو، اگه حتا يه نفس بود، براي باورِ بودن؛ همه چيز و همه کس بود.. کنسرتِ عصار خيلي خوش گذشت!