جمعه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۱

مرگ. مرگ. مرگ.
اون قدر نزديکه که نمي بينيمش..
اون قدر آشناست که بهش اهميت نمي ديم..
اون قدر شگفت آوره که برامون عادي شده..
امروز روز خوبي بود..
نه! نه! شايد هم بدترين روز ممکن بود..
ببينم؟ مگه ما اعتقاد به خدا نداريم؟
پس چرا وقتي مي ميريم، همه ناراحت مي شن..؟
اصلاً خدا به درَـک! اين دنيا رُ که داريم مي بينيم..
آره! امروز روز خوبي بود..
براي همه! امروز يه بار ديگه بهم ثابت شد که يکي
ديگه هم وجود داره..
الآن حالم خيلي بهتره..
امروز اون قدر عصباني بودم که نتونستم خودم رُ کنترل کنم..
البته! خوش بختانه قبل از تلفن "دوستم" ،
اون خبر کاملاً ناگهاني رُ شنيدم و اون قدر متعجب موندم
که يادم بره مي خواستم کلي دوستم رُ دعوا کنم..
در نظر داشتم سرش داد بزنم!! و از اين حرف ها..
------------------------------------------------------
نمي دونم منظورم رُ مي فهمين يا نه..؟!
تا به حال شده، (براي اولين بار تو عمرتون لباس سياه
-البته من که سياه نداشتم.. طوسي پر رنگ!-
بپوشين و مثلاً خيلي ناراحتين، )
بعد بين راه ، وقتي از کنار يه دختر بچه ي ناز 3 ساله
رد مي شين، آن چنان دست هاتون رُ به هم بزنين که..
و تازه هيچ کدوم از خانواده ها هم متوجه نشن!
------------------------------------------------------
نمي دونم منظورم رُ مي فهمي يا نه..؟!
وقتي يه توله سگ خوشگل داره تمام بدنت رُ ليس مي زنه
وقتي همه دارن درباره ي تو حرف مي زنن که
چرا اين سگ اينقدر به تو علاقه داره..
و اون موقع تو، تو کُما باشي؟
جوري باشه که اگه ننشسته بودي، حتماً مي افتادي زمين.
حس کني همه دارن اطرافت حرف مي زنن..
اما هيچ صدايي رُ مفهوم نشنوي؟ لحظه اي که کنترل
خودت رُ هم نداري.. فکر مي کني داري مي افتي..
اما از حنجره ات صدايي بيرون نياد.. نمي تونه بياد..
------------------------------------------------------
يه کم دلم براش تنگ شده..
آخرين باري که همه براي عيد ديدني رفتن پيش شون،
من نرفتم.. يادمه مامان گفت که چندين بار
پرسيده فلاني کجاست؟ کاشکي مي ديدمش..
در هر حال، اميدوارم روحش شاد باشه..
با بهترين آرزو ها ؛ -مهدي.