شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۱

..آن گاه به دريايي جوشان درآمديم،
با گرداب هاي هول
و خرسنگ هاي تفته
که خيزاب ها
بر آن
مي جوشيد.

" - اينک درياي ابرهاست..
اگر عشق نيست
هرگز هيچ آدميزاد را
تاب سفري اين چنين
نيست! "

چنين گفتي
با لباني که مدام
پنداري
نامِ گلي را
تکرار مي کنند.

و از آن هنگام که سفر را لنگر برگرفتيم
اينک کلامِ تو بود از لباني
که تکرار بهار و باغ است

و کلام تو در جان من نشست
و من آن را
حرف به حرف
باز گفتم
کلماتي که عطرِ دهانِ تو را داشت..