یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۱

"سرگردان" به همراه دو تن از دوستانش در خيابان هاي نيويورک
مشغول قدم زدن بود. ناگهان در ميان يک گفت و گوي غيرمنتظره،
آن دو دوست به مشاجره پرداختند و حتا با هم گلاويز شدند.
بعداً وقتي که طوفانِ دعوا فروکش کرد، هر سه در کافه اي
نشسته بودند. يکي از آنان ار ديگري عذرخواهي کرد و گفت:
"بارها ديده ام که آزار رساندن به آن کس که مي شناسيم،
بسيار ساده است. اگر تو غريبه بودي خيلي بيشتر خود را کنترل
مي کردم. اما چون دوست هستيم و تو مرا بهتر از هرکسِ ديگري
مي شناسي، اين طور به هم پيچيديم. اين طبيعتِ انسان است."
() شايد اين طبيعتِ انسان باشد، اما بايد با آن به ستيزه برخاست ()
( کتاب مکتوب / پائولو کوئليو )
اين کهتاب رُ دو سالي ميشه که نخوندم ، از اين که دوباره
پيداش کردم خوشحالم..
يه قسمت ديگه ش رُ هم براتون مي خونم..
( آخه تا چند روز به خاطر امتحان ها نميام on )
استاد مي گويد: "جستجوي توصيفاتي براي خداوند، کمکي به شما
نمي کند. مي توانيد به سخنانِ زيبا گوش دهيد اما اساساً آن ها
خالي و پوچ هستند..
درست مانند آن که دايرة المعارفي درباره ي عشق بخوانيد، بدونِ
آن که بدانيد چه گونه عشق بورزيد. هيچ کس هرگز وجودِ خدا را ثابت
نخواهد کرد. چيزهايي خاص در زندگي بايد توجه شوند و قابل توضيح
نيستند..
خداوند يا همان عشق نيز از اين مقوله است. ايمان يک تجربه ي دورانِ
کودکي ست به آن مفهوم جادويي که مسيح به ما آموخت؛
"کودکان قلمرو خداوند هستند."
خداوند هرگز به مغز شما وارد نخواهد شد. او [نيز] از درِ قلب وارد مي شود.