چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۱

چه زود!! يک سال گذشت..
يادش به خير، انگار همين ديروز بود، تازه رفته بودم مدرسه..
روز اول.. ( آخ که چه سخته! بعد از سه ماه تعطيلي!! )
اما امسال سال خوبي برام بود. سال خيلي خوبي بود.
اونقدر که همه ي خاطراتِ تابستون 77 رُ در بر گرفت.
تجربياتي که تو اين سال به دست آوردم، اتفاق هايي که برام افتاد..
نمي دونم چرا، اما آشنايي ها و دوستي هام تو اين سال، همه چيزم بود.
شايد بايد که اينجوري باشه..
چون من مي خوام که اين جوري باشه..
امروز داشتم با احسان حرف مي زدم؛
مي گفت اونقدر تجربه کسب کرده که معتقده ديگه نبايد يه کسي رُ
همه چيزش بدونه و دوستي از نظر اون، حداکثرش يه دوستي ساده است.
حرف هاي جالبي مي زد..
مي دونم خيلي حرف هاش به کي برمي گشت..
فکر مي کنه اون قدر بزرگ شده که ديگه نبايد ساده باشه.
ديگه نبايد "خام" باشه.. ديگه نبايد روراست باشه..
فکر مي کنه اون قدر حاليش ـه که ديگه نبايد به کسي اعتماد کنه
فکر مي کنه اون قدر تجربه کرده که بدونه هيچ کس قابل اعتماد نيست..
برام جالب بود.. آخه من باهاش مخالف بودم..
خيلي ها رُ ديدم که وقتي نظر مخالف مي شنون، يا اهميت نمي دن
و يا به زور سرکوب ش مي کنن..
اما من دوست دارم دليل شخص رُ بشنوم.. شايد من اشتباه مي کنم.
بالاخره بهتره با حقيقت رو به رو بشيم..
امسال سال خوبي بود. به خاطر وجود اشخاصي که قبلاً نبودن..
قبلاً بودن، اما من نمي شناختم شون..
بعضي ها شون هم قبلاً بودن، کنارم بودن، با هم بوديم، اما من
نشناخته بودم شون.. امسال، سالِ خيلي خوبي براي من بوده!
در اتفاقاتي که افتاد، خيلي از اطرافيانم رُ شناختم..
و خيلي چيزها رُ با چشم خودم ديدم..
امسال، سالِ خيلي خوبي براي من بوده!
با خيلي ها دوست شدم، با کساني آشنا شدم که نمي دونم
بهشون چي بگم.. اما يه جورايي فرشته و قديس هستن..
امسال، سالِ خيلي خوبي براي من بوده!
دوستم رُ پيدا کردم.. دوستي که به من زندگي رُ آموخت.
اين يه کم نامرديه اگه همه چيز رُ به اون وابسته کنم..
اما حقيقتش اينه که؛ همه چيز وجود داشته..
و من کور بودم.. و دوستم من رُ بينا کرد..
مي دونم هنوز اول راه م..
و يه جورايي هنوز کوچک تر از اين حرف هام.
امسال، سالِ خيلي خوبي براي من بوده!
نمي دونم چه قدر بايد گشت تا يه "انسان" رُ پيدا کرد..
گفتند يافت مي نشود، گشته ايم ما..
آره! من هم گشتم.. و ديگه داشتم به اين نتيجه مي رسيدم که
يافت مي نشود.. اما يافتم! يافتم! يه جورايي خام بُدم، پخته شدم..
خوبان همه جمع اند و.. "..پدرام" ، "دانيال" ، "مجتبا" ، "افشين"..
همه رُ از طريق دوستم مي شناسم، پس باز هم از دوستم ممنونم.
امسال، سالِ خيلي خوبي براي من بوده!
پُر از خاطره.. از همه چيز و همه کس.. از سپهر عزيز؛
کسي که يک سالي من رُ تحمل کرد، کسي که من رُ خوب کرد.
و بعد هم من رُ جدا کرد.. از خيلي چيزها.. از همه چيز!
اما قبل ش راهِ به دست آوردن شون رُ بهم ياد داد.
درسته که ديگه اون رُ ندارم، اما هميشه همراهم ـه.
چرا که انسان بودنم رُ از اون تقليد برداشتم..
امسال، سالِ خيلي خوبي براي من بوده!
تجربه هاي زيادي رُ به همراه داشت..
از آشنايي با آزي و شناختنِ وبلاگ و تأسيسِ ملکوت گرفته،
تا پيدا کردنِ دوست هاي خوبِ ديگه مثل اميد.
آه که چه سالي بود.. در سن 17 سالگي.. در نوجواني..
همين جوري، و نه به حسابِ بنده بودن و از اين حرف ها؛
از سرنوشت ممنونم. از روزگار متشکرم. از خدا سپاس گزارم.
نمي دونم چه جوري احساسم رُ بيان کنم، فکر کنم والاترين
واژه در زبان فارسي عشق باشه. براي همين هم،
عشقِ خودم رُ نثارتون مي کنم. با تمام وجود براتون خوبي و
خوشي و پيروزي و موفقيت و سلامتي و شادکامي رُ آرزو مي کنم.
دلم مي خواد هر چه نيروي مثبت دارم رُ به سوي شما پخش کنم.
دلم مي خواد با تمامي پيوندهاي جهان، خودم رُ به شما وصل کنم
تا هميشه در کنارم باشين.. تا هميشه با من باشين..
آخه مي ترسم وقتي به کمک تون احتياج پيدا مي کنم، نتونم از پَسِش
بر بيام.. يه جورايي مي ترسم، از آينده. از فردا.
دلم مي خواد هميشه در کنارم باشين. و بهم کمک کنين.