جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۱

سالها پنجره اي بسته بود
سالها
پنجره قلب من
وصدايي نبود
هيچ
نه صداي مرغ عشقي
نه آوازي
هيچ
نه ، بود
پنجره بسته بود
و نسيمي
بر قلب من نمي نشست
جواني مي گذشت
و من ،
در آينه ديدم
پنجره اي بسته
بسته
ديدم
و ندايي آمد
جواني مي گذرد
پس گشودم پنجره را
و شنيدم
ديدم
مرغ عشقي مي خواند
نسيمي هم بود
باران نيز
فرياد نيز
من هم آواز شدم
خواندم
رقصيدم
چرخيدم
پر پروازي بود
اوجي بود
من پريدم
رفتم
رفتم
باز گشتم
شيشه پنجره گاهي مي شكست
پر پرواز ، از هم مي گسست
من شكستم
شيشه ها را
بستم
پنجره را
پنجره
بي شيشه
مي شنيدم
مي خواندم
من مي دانستم
مرغ عشق خواهد رفت
و نسيم ،
من هم خواهم رفت
پس بشنو
ببين
عاشق شو
پرواز كن
نترس
برقص
پنجره را باز كن
باز كن
شيشه ها را بشكن
بشكن
( از وبلاگ بهناز )