چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۱

اه ديدي چي شد؟
يه ليوان آب هندوانه همين الآن خالي شد رو من!!
آخه يکي نيست به من بگه برو مثل بچه آدم بلاگ بنويس!
صفحه کليد رُ گذاشتم رو پا م ، رو مبل نشستم،
تلفن هم اين دستم و با اون يکي دستم هم مي خوام
بلاگ بنويسم و هم آب هندوانه بخورم!
اه! همين سه ساعت پيش بود که اين پيرهنَ رُ اتو کردم..
اصلاً همه ش تقصير اين آهنگ آيرن ميدن ـه!
همين چيزها گوش کردم که به اين روز افتادم ديگه..
ديروز يه خبر بد شنيدم..
يکي از آشنايان دورمون فوت کرده..
يه پسر جوون ، فکر کنم 20 ساله..
شب که خوابيده به مامانش گفته؛
فردا صبح من رُ بيدار کن! ساعت نُه، افتتاحيه ي کنگره ي
بين المللي يوگا هست.. و مي خواسته بياد..
صبح هر چي صداش کردن ديگه از خواب پا نشده،
روحش شاد.