جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۱

واي ديگه دارم مي ميرم از خستگي..
اين چند روز به معناي واقعي خسته شدم..
در هم که.. اصلاً هيچي!!
يک شنبه امتحانِ فيزيک دارم :(
بايد بشينم بخونم..
امروز عصر قراره دوستم و مجتبا بيان نمايشگاه!!
آخ جون!! خُب، من هم ميام..
ـهَ ـهَ ـهَ !! امروز براي رويا يه سورپرايز راه انداختيم..
( باقي ش به دلايلي سانسور ميشه..!!! )
امشب مثلاً قرار بود من و azizi بيدار بمونيم و
بشينيم درس بخونيم.. (ظاهراً که اون خوابيده!
من هم که افتادم به بلاگ خوني و بلاگ نويسي..)
راستش مغزم هنگ کرده و بيشتر از اين
نمي تونم بنويسم..
دعا کنين، امتحانم رُ خوب بدم..