یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۱

يه بارِ ديگه هم اين حال به من دست داده بود..
اون شب که گفتي نيام جشنواره..
البته نه به اين شدت..
يادمه فرداش که خبر جدايي مون رُ همه شنيدن
محمد اومد پيش من و گفت؛
آره.. مي دونم.. خيلي نامرديه..
دقيقاً مي دونم از کجا اين رُ شنيده بود.
و خوشحال بودم که گول خورده!!
واي خدا چه قدر من احمق م..
يادته همون شب ، شبي که گفتي نيا..
تنها جايي که مي تونستم بهش پناه ببرم
همين وبلاگ بود. اما چه فرقي مي کرد..
وقتي نتونم با خودم کنار بيام، دنيا دنيا ست..
و فقط نوشتم که:
باشه! نميام. نگران نباش.
سعي مي کنم فردا تا شعاع صد کيلومتري ش
سايه م نيفته.. و نمي افتاد. مطمئن بودم.
اما بعدش تو..
نمي دونم اسم اين کار رُ چي ميزارن..
از خود گذشتگي؟! ايثار..؟! فداکاري؟!
بزرگواري..؟! در هر حال، تو کوتاه اومدي
و جرياناتي رُ تحمل کردي.. به خاطر من.
نمي دونم، شايد اين بار من بايد چيزهايي رُ بپذيزم
نه به خاطر تو. بلکه به خاطر تو.
باشه. من مي پذيرم. ديگه نه حرف احمقانه" مي زنم
و نه هيچ چيز ديگه..
مگه تو غير از اين رُ بخواي..