شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۱

.. روئي گوئِرا برايم گفت که يک شب در خانه اي در موزامبيک، با دوستانش صحبت مي کرد. کشور درگير جنگ بود و از هر جهت -از بنزين گرفته تا روشنايي- در قحطي به سر مي بُرد. براي گذراندنِ وقت شروع به صحبت درباره ي غذاهاي مورد علاقه شان کردند. هر يک از آن ها غذاي محبوب خود را نام برد، تا نوبت به روئي رسيد. روئي که مي دانست به خاطر جيره بندي، تهيه ي ميوه غيرممکن است، گفت: "دل م مي خواهد يک سيب بخورم." در همان لحظه سر و صدايي به گوش شان رسيد. و يک سيب براق و آب دار، چرخ زنان وارد اتاق شد و در برابر او ايستاد!
بعدها، روئي دريافت که يکي از خدمتکاراني که آن جا زندگي مي کرد، براي خريد ميوه به بازارسياه رفته بود. به هنگام بازگشت، هنگامي که از پله ها بالا مي رفت، سکندري خورده و افتاده بود؛ کيسه ي سيبي که خريده بود، باز شده و يکي از سيب ها غلتان به درونِ اتاق رفته بود..
تصادف؟ خُب، اين واژه براي توجيه اين داستان بسيار ناتوان است.