چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۱

واي دارم مي ميرم از خستگي..
اما احتمالاً امشب هم بيدارم..
مي خوام بشينم فيزيک بخونم..
همون قدري که تو کنسرت خوابم برد کافيه..
امشب دوباره يه کم ريخته م به هم..
يه فکري مجيد انداخت تو ذهنم که؛
" اگه اين هم مثلِ قبلي بشه چي؟ "
اصلاً نمي خوام بهش فکر کنم؛
اما اگه مي خواي بدوني، بدون:
در اين صورت، ديگه هيچ کسي وجود نخواهد داشت.
نه مهدي. نه پرهام و نه هيچ ديوونه ي ديگه يي..
الآن تو modeش نيستم، اما به طور ضمني
از آزي و باربد و ميترا و بهناز تشکر مي کنم
که اومدن و ديديم شون..