پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۱

بخت و آوازه
بيهودگي آينه
به جنون رسيده؛
ولي خاطره ماندگار است..

حلقه هاي سنگين ، بر بند انگشتان
انکار گور توسط ستاره اي ديگر
ديدن مردم هيچستان؛
که مي ريزند اشک هاي هيچستاني افتخار را،

همچون تاک هاي پيچ خورده که بزرگ مي شوند
و نهان مي سازند و يکسره مي بلعند خانه ها را
و کم سو مي کنند
نور ستاره اپراي از پيش رو به خاموشي نهاده را

بخت و آوازه
بيهودگي آينه
به جنون رسيده؛
ولي خاطره ماندگار است..

حلقه هاي سنگين نگه مي دارند سيگارها را
به گوشه لباني که، زمان فراموش مي کند.
آن گاه که خورشيد هاليوود پشت سرت غروب مي کند،

و نمي تواني باز داري گروه را از نواختن،
گوش کن، آن ها ترانه ي مرا مي خوانند.
خاکستر به خاکستر
خاک به خاک
رنگ باختن به سوي سياهي

بخت و آوازه
بيهودگي آينه
به جنون رسيده؛
بخت و آوازه
بيهودگي آينه
به جنون رسيده؛
برقص ايزد بانوي کوچک حلبي.

دور شو
رنگ بباز،
اي ايزد بانوي کوچک حلبي.

خاکستر به خاکستر
خاک به خاک
رنگ باختن به سوي سياهي

بخت و آوازه
بيهودگي آينه
به جنون رسيده؛
ولي خاطره ماندگار است..

آري!
به اين ستاره رو به خاموشي نهاده، آري، آري.
برقص ايزد بانوي کوچک حلبي، برقص!

بگو آره، لااقل سلام کن.
بگو آره، يا حداقل سلام کن.

( متاليکا / ري-لود / خاطره ماندگار است )