سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۱

آخيش! فردا رُ استراحت مي کنم..
باقي برن اردو، من هم اگه شد يه کم درس بخونم..
مي دوني؟ يه جورايي داره از خودم خوشم مياد؛
از بعد از عيد، فکر نمي کنم يه شب زود خوابيده باشم..
مقدار خواب و استراحت م خيلي محدود شده.
روزي چند ساعت ، نيمه شب.
که اون رُ هم خيلي موقع ها ندارم!
راستي! لازمه يه اخطار به بعضي ها بدم!!
شما که از ما تجربه تون بيشتر ـه..
شما که بيشتر با واقعيات سر و کار دارين؛
مي دونين که نمي شه کتابي با اون حجم رُ خوند.
کتاب تاريخ رُ مي گم! آخه من نمي دونم چه استدلالي
براي اذيت کردن دانش آموزان وجود داره..
any way من چون خيلي بچه ي خوبي هستم،
از حرف هام هيچ منظوري نداشتم ( جون عمه ام!! )
فقط داشتم فکر مي کردم، اگه يه کم حجم ش کم تر مي شد..
نه! بهتره از يه درِ ديگه وارد شم ؛
مسلماً شما خيلي بيشتر از من مي دونين! و براي همين هم
سؤال هام رُ از شما مي پرسم:
نمي دونين چه قسمت هايي مهم تر ـه..؟!
احياناً نمونه سؤالي.. راه نمايي يي..
از آسمون بر شما نازل نشده؟!
( اگر هم هنوز نه، نازل نخواهد شد..؟! )
به عنوان آخرين جمله يادآوري مي کنم که؛
انتظار اصلاً دوست داشتني نيست!