سه‌شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۲

بنويس بر ياس کبود.. بنويس بر باور رود..
امروز يه اتفاق عجيب (شايد هم عادي) افتاد که خُب يه کم ذهن م رُ مشغول کرده بهش. اول فکر کردم بهتره اصلاً ناديده بگيرم ش اما واقعاً داره سير عادي خودش رُ طي مي کنه، خُب مسلمه که من هم مي خوام و خيلي از اين موضوع خوشحالم.. فکر مي کنم يه سري حرف ها هست که بايد بزنم و نمي تونم اين جا بنويسم شون.. plz..
منتظر ايميل ت هستم :| مالِ من هم edna_malakoot [at] hotmail.com
پ.ن. امشب مي خوام درس بخونم! I should :)