پنجشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۲

تا افق پله به پله
شب به آرامي گام بر مي داشت
در کنار پله ها
فانوس روشن بود
بادبادک هاي بازيگوش، دم تکان دادند
بادبادک رفت بالا
قرقره از غصه لاغر شد
بادبادک جان؛ چه مي بيني از آن بالا؟
در ميانِ جاده ها آيا غباري هست؟
بر فرازِ تپه سنگ آيا نشان از اسب تک سواري هست..؟
بادبادک جان، ببين آيا بهاري هست؟
بادبادک جان، ببين آيا جاي پايي سبز خواهد شد؟
بادبادک جان ببين آيا پيکِ اميد روي دوشش کوله باري هست..؟!

امروز رفتم کلانتري واسه شهادت.. خلاصه اين که اون رئيسِ کثافت ش رضايت نداد. تا مجبور بشم برم تهران. فردا شب راه مي افتم و برگشتن م وقتي هست که کارم تموم شه. احتمالاً 5م شيراز هستم و دوباره 15م بايد بيام تهران واسه کارهاي سازمان سنجش..
حسابي کلافه شدم.
ديشب نخوابيدم. صبح ساعتِ 6 رفتيم کوه.. بعد هم نيومده رفتم کلانتري که مثلاً کارم راه بيوفته، که نشد! حالا بازم اون مسئولِ رسيدگي ش آدم خوبي بود و توضيح داد.. و البته واسه کارِ من گفت: من مشکلي ندارم. به شرطي که رئيس موافقت کنه. رفتم رئيس کلانتري؛ اِنقدر بي شعور بود که حتا سرش رُ بلند نکرد نگام کنه، مثلِ بز گفت نه، و با دست اشاره کرد برم اتاق بغلي..
برن گم شن، يه مشت آشغال که فکر مي کنن خيلي آدمن.. کنارِ لب ش هم افتاده بود؛ احتمالاً خمپاره خورده بوده! ..به درَک؛ خلاصه دوندگي من بيشتر شد. وقتي معافي رُ گرفتم مي رم مي زنم تو دهنِ اون رئيسِ کلانتري..
درسته اصلاً حوصله ي مسافرت رُ ندارم. ولي بي خيال، مي ارزه به گرفتنِ معافي. lol به قولِ «فرشِ باد» شما يه مشکل دارين. من هزار تا مشکل !! :)
دعا کنين ديگه تهران مشکلي پيش نياد..