جمعه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۲

امروز خيلي خسته شدم اما روز خوبي بود.. صبح ساعتِ 7:30 از خوه رفتم بيرون و دنبالِ يه دوست (پارتي) واسه کارِ معافي.. يا آدم خيلي خوب، صحيح نيست اسم ببرم اما واقعاً ازش ممنونم (بوس!) خلاصه اون و همکارهاش کارم رُ راه انداختن، جوري که آخرش همون آدم بده برگشت بهم گفت حداقل 3 هفته بايد مي دويدي دنبالش..
خُب من امروز همه ش با اينا بودم. يا پشتِ موتورِ يکي از همين دوستان (اون هم با لباس نظامي) يا با ماشين.. فکر نکنم اون آقا بده تو خواب هم مي ديد که مجبور بشه اين جوري واسه من کاري رُ انجام بده..!!