سه‌شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۲

کنکور..
يادِ اون روز افتادم که شب تو خوارزمي موندم.. از عصر رفتم و مثلاً درس مي خوندم؛ شب هم بيدار و خواب بودم ؛) صبح ساعتِ 6 بود که اومدم خونه.. نمي تونين تصور کنين طلوع آفتاب تو يه روز زمستوني از پنجره ي سالن مطالعه ي خوارزمي ((مهندسي سه) طبقه 2) چه قدر قشنگه.. به جز من يه چند نفر تو مرکز کامپيوتر kcc بودن، يه نفر هم اون پايين (تو لابي!) رو صندلي ها خوابيده بود.. خيلي اون روز طلوع آفتاب قشنگ بود :)

يادِ اون شبي افتادم که داشتيم از kcc (خوارزمي) ميومديم بيرون (مثلاً مي خواستيم بريم خونه) که يکي از بچه ها اون روز گيتار خريده بود، شب (با اون منظره ي قشنگِ خوارزمي! و نور چراغ هاش و حياطِ خيس و بوي چمن..) رو چمنا نشستيم، يکي از بچه ها (بدونِ پيک!!!) گيتار مي زد و مي خونديم.. همون شبي که شاهين اومده بودن دنبال ش نديده بودن ش و نگران شده بودن ، همون شبي که تو آسمون يه شهاب سنگ ديديم و خلاصه کلي خنديديم..

اين يک سال خيلي عجيب بود. خوب بود، اما خاص. يه دلهره ي کوچولو که طبيعتِ کنکور هست، يه اعتماد به نفس که اقتضاي 18 سالگي هست.. اما روزهايي هم بود که سرِ يه جمله يا فقط به خاطرِ لحنِ صدا؛ ناراحت مي شديم، دعوا و قهر و گريه و غيره.. اين يک سال خيلي خاص بود! مدرسه، کلاس هاي بيرون، کنکور آزمايشي، دوستاي بيرون، mail، اينترنت، رفت و اومد ها..

يادِ اون روز افتادم که کنکورِ قلم چي با کنکورِ سنجش تلاقي مي کرد، واسه همين قلم چي (به جاي صبح) ساعتِ 4 عصر رفتيم.. يه حوزه ي ديگه، دختر و پسرا.. (آشنا هم ديدم!!) ؛ کنار دستي م يکي از دوستاي خوارزمي بود. گفت امشب خونه ي پيمان کنسرته، مياي تو هم؟ گفتم کي؟ گفت ساعتِ 6 !! خلاصه دو ساعت قبل از تموم شدنِ کنکور آزمايشي (دومين جامع بود فکر کنم!) پا شديم رفتيم، اول قرار بود شاهين بياد چون ماشين زير پاش نبود با خودِ دوستم (اسم ش يادم رفته!) رفتيم.. عليرضا و پيمان و مهدي و شاهين و.. اون جا بود که آهنگ هاي کاستِ "هفت سين" (محمد اصفهاني) و "نسيم وصل" (همايون شجريان) رُ شنيدم! اِنقدر بچه ها آهنگ هاش رُ تمرين کردن که ازش خوشم اومد و کاست ش رُ گرفتم.. شب هم رفتيم زيتون (رو به رو احسان).. يادِ اون موقع افتادم که موبايلِ پيمان رُ مي چرخونديم رو هر کي ميومد فلان بود. و همه ش رُ من ميومد!!

يادِ اون شبي که تو کتابخونه نشسته بوديم داشتيم درس مي خونديم، پيمان اومد گفت کنسرتِ گروه فلان هست، مياين بريم؟ و همه با «استاد» رفتيم.. يا اون دفعه که تالار احسان بود.. همين جوري نشسته بوديم که قرار شد يکي از دوستان (اسمشون يادم نيست) کارت دعوت بگيرن.. خلاصه آخر شب بود، همه چپيديم تو ماشينِ «استاد» و رفتيم کنسرت..

اين يک سال کنکور خوب بود، پر از خاطره بود.. چه قدر اين آخريا (شايد چون مي دونستم ديگه اون جا بر نمي گردم) از مدرسه خوشم اومده بود.. روزِ آخر بچه ها گيتار آوردن و زديم و رقصيديم؛ فيلم گرفتيم و غيره. بعد هم همه شديم 3 تا ماشين و رفتيم دستچين.. بعد هم همه رفتيم بيليارد.. چه قدر آخرين امتخان کيف داشت! يه جورايي آخرين کاري بود که ما تو مدرسه داشتيم.. اون هم مايي که از حتا مهدکودک تو مجتمع بوديم. از اول ابتدايي يک کلاس بوديم و با هم بزرگ شديم.. و داشتيم از هم جدا مي شديم..

کتاب "بلاگستان شهر شيشه اي" کلي واسه من خاطره ست.. اکثراً نوشته هاي وبلاگ هايي هست که قبلاً خوندم شون..

يادِ اون روز افتادم که با آنا رفتيم دوتايي تولدش رُ جشن گرفتيم، يادِ بلاگرها؛ 4 روز قبل از رفتنِ امير از ايران، همه ي بچه ها رُ تو کنسرت ديده بودم.. چند روز بعد که شهرزاد و ميترا رُ تو خيابون ديدم گفتن امير رفت امريکا.. يادِ آزي؛ کسي که به من ياد داد تا وبلاگ داشته باشم.. يادِ الهه که منو با بلاگرهاي تهراني (ساناز) آشنا کرد.. قرار شد اين دفعه که رفتم به مناسبتِ سورِ کنکور واسه م ته چين درست کنه!

يادِ دختر يکي از استادهاي مدرسه، که شب امتحان بهش گفتم بگو سوال ها چيه و نگفت! اما وقتي جواب ها رُ دادن با اين که پايين ترين نمره ي عمرم رُ تو اون درس گرفته بودم، استاد لطف کردن و ميان ترم رُ 5 کامل دادن..
يادِ آقاي اسد سنگابي، آقاي دهقاني، آقاي ذکاوت، آقاي زرسنج (که به پرچم امريکاي روي پليور م گير دادن!!)، آقاي جباري (که کلي با هم دوست بوديم! يه بار 1 ساعت و ربع دير رفتم سرِ کلاس و ايشون حاضري زدن! - کلِ کلاس 1:30 بود!)، آقاي شمس که کليد ماشين ش رُ داد و گفت اين دزدگيرشه، يه وقت صداش رُ در نياري..! حالا که ديگه همه چيز تموم شده، کلي مدرسه رُ دوست دارم :)

يادمِ يه روز ساعتِ 1 ما کلاسِ بينش داشتيم و اون يکي رياضي ها کلاسِ هندسه تحليلي! تقريباً همه ي بچه هاي مدرسه از آقاي حسام الديني (گسسته / هندسه تحليلي) نفرت داشتن! اما يه جورايي استادِ خوبي بود.. اون روز خيلي خسته بودم (نزديکاي عيد بود!) و خلاصه اصلاً حالِ درس و مدرسه رُ نداشتم. به دوستم علي گفتم که امروز جيم مي زنم. گفت با آقاي جباري (بينش) داريناآآ.. همون که دوستش داري! (آخه جيم زدن کاري نداشت، معمولاً اگه سرِ کلاس مي مونديم بيشتر معرفتي بود!) خلاصه ديدم اين جوري نمي شه.. رفتم تو دفتر به آقاي حسام الديني گفتم که چون درس عقبه، همه ي بچه ها امروز کتاب هندسه آوردن و ما مي خوايم بيايم تو کلاس شما.. بينش خيلي مهم نيست و کتاب تموم شده و اگه شما راضي باشين بچه ها بيان ادغامي کلاسِ شما.. خيلي خوشحال شد! گفت حتماً و غيره.. دمِ در وايسادم تا آقاي جباري اومد با يه قيافه ي حق به جانب گفتم واسه چي اومدين؟ خيلي حيف شد امروز نمي شه از حضورتون قيض ببريم، مدرسه اعلام کرده امروز کلاسِ ما ادغامي باشه با هندسه تحليلي چون بينش جلويي م و هندسه عقب.. رفت تو دفتر و صحبت هاشون رُ کردن و از مدرسه رفت! گفت اشکال نداره فقط کاشکي مدرسه کارش منظم تر بود و به من مي گفت که اين همه راه رُ نيام (اون موقع ظهر تو دفتر مدرسه هيچ کس نبود، فقط آقاي حسام الديني که کلاس داشت..) خلاصه من هم به همه ي بچه ها گفتم امروز کلاس تعطيله برين خونه! 3 تا از بچه مثبت ها رفتن سرِ کلاسِ آقاي حسام الديني و ما رفتيم خونه :)