پنجشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۲

امروز حدوداي 11 از خواب پا شدم (شب ش ساعتِ 6 صبح خوابيده بودم!).. 11:15 از خونه زدم بيرون و تا 12 درگير کپي و امضا و غيره بودم.. منتظر تاکسي بودم که مهدي رُ ديدم :) و بعد هم رفتم CD شهرزاد رُ گرفتم و حدود 1:30 خونه ، ناهار ، حمام ، احسان (chat) آصف ، ساعتِ 5:30 دوباره رفتم بيرون؛ kcc (چت) ، شهرزاد،رامين،علي،امير (کافيه 10 min وايسي سرِ ملاصدرا تا کلي آشنا ببيني!) و ساعتِ 7:40 اون يکي شهرزاد و برديا و (؟) ؛ بعد هم فتو آروين و ملاصدرا.. حدود 9:30 رسيدم خونه: شام و روزنامه و تلويزيون ؛ الآن هم ساعتِ 2:30 ي صبح هست!
فقط مي مونه دو تا چيز؛ مرسي از احسان که کلي کمک کرد (هر چند نتيجه نداد) و sorry از فرهاد که از خواب بيدارش کردم!
نمي دونم چرا امروز همه ش اين آهنگِ معين تو ذهنم بود که:
لحظه ها رُ با تو بــودن، در نـگــاهِ تو شــکـفتـن
حسِ عشق رُ در تو ديدن؛ مثلِ روياي تو خوابه
با تو رفـتـن، با تو موندن
مثلِ غــصــه تو رُ خونـدن
تا هميشه تو رُ خواستن
مثلِ تــشــنـگـي به آبه..
اگه چشمات منو مي خواست؛ تو نگاهِ تو مي مـُـردم
اگه دستات مالِ من بود؛ جون به دستات مي سپردم
اگه اسمم رُ مي خوندي، ديگـه از ياد نمي بردم
اگه با من تو مي موندي؛ همه دنيا رُ مي بردم..
بگذريم.. اين چند روز خيلي گرفتار هستم (البته کاملاً بي کارم اما نمي دونم چرا به هيچ کاري نمي رسم! حتا هنوز نتونستم اين هري پاترَ رُ بخونم) و معذرت اگه جواب e.mail ها دير مي شه
راستي چرا «فرشِ باد» رُ شيراز نمي يارن؟! فيلمي که تهيه کننده ش گفته اگه کسي بعد از ديدنِ فيلم راضي از سينما بيرون نيومد، بياد من پولِ بليطِ سينماش رُ مي دم! فيلمي که توش هزار تا گره رُ نشون مي ده؛ n تا آدم.. ولي آخرش مي فهمي همه ي ارزشِ اون فرش به اون «دو تا گره» ست.. ساکورا.. حتماً برين ببينين ش (حداقل سليقه ي من دستتون مياد)
راستي گفتم ساکورا يادِ يه دختري افتادم.. شب که داشتم ميومدم خونه، جلوي مسجد 5 تا خانم چادري بودن، از اينايي که معلومه وضع شون خوب نيست.. چادرِ مشکي خاکي و سر و روي کارگري.. من در کل با چادري ها مشکل دارم، رفتم که از تو خيابون رد شم؛ يه دختر چادري (لابد دخترشون بوده! IQ!) البته کوچولو.. حداکثر راهنمايي، با يه چادر مشکي تميز و براق؛ يه جوري چادرَ رُ بسته بود که فقط ابرو ها تا لب ش پيدا بود.. حسابي محجبه! ولي يه لحظه که ديدم ش خيلي ناز بود.. چشم هاي خيلي خوشگلي داشت.. هيچي! همين ديگه، از کنارِ هم رد شديم، فقط زيبا بود، همين!
من کلي کارِ انجام نداده دارم، فعلاً شب به خير :)
پ.ن؛ ديشب مثلاً شهاب بارون بود، نه؟ هر چي نگاه کردم، من که چيزي نديدم!
پ.پ.ن؛ کريستوفر عزيز! اکنون مي خواهم رازي را با تو در ميان بگذارم، با آن که من هر لحظه شبيه به «او» مي شوم، و روزي آن قدر شباهت پيدا کنم که کسي نتواند مرا از او تشخيص دهد، ولي بايد قبول کني که «او» ديگر به آن خانه ي بزرگ بر نمي گردد. احتياجي هم به اين کار نيست زيرا او اکنون در قلب تو زندگي مي کند.
حرف هايش مرا مأيوس کرد، با بد خلقي گفتم: يک «او» بدان بزرگي که نمي تواند درونِ قلب پسرک کوچکي مثلِ من جا بگيرد.
دستي به موهايم کشيد و گفت: قلبي که براي خاطرات و محبت هاي او جا داشته باشد، براي خودِ او هم به اندازه ي کافي جا دارد. اما اين فقط نيمي از واقعيت است.. (صفحه ي آخر از "قصر غورباقه ها")