چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۱

دوست دارم اين روزهاي آخر همه ش حرف بزنم..
اگه يکي بياد بهت بگه فقط 24 ساعت فرصت داري، دوست داري اون روز رُ چه کار کني..؟! اون دقايق رُ چه جوري بگذروني..؟!
حتا اگه بخواي بهش فکر کني هم، مجبوري خاطراتت رُ مرور کني.. يه نگاهي به آرشيو بندازي و همه شون رُ بخوني..
يادته گفتم "مي خوام 23 دي ماه ، تولدِ ملکوت رُ جشن بگيرم"..؟! يادته..؟! يادته خوشحال بودم که کلي از اهالي بلاگستان رُ مي شناسم و اين روز رُ به همه اعلام مي کنم.. اما حالا يه نظر ديگه دارم: "دومين سال ش رُ باهاتون جشن مي گيرم.." مي خوام يه سال بفرستمش مأموريت (دستِ خودش نيست! اجباريه!) قراره بره و بعد از قبولي کنکور برگرده.. اما قول مي ده بچه ي خوبي باشه.. شيطوني نکنه و از همه مهمتر؛ زود برگرده.. با هموني که مي خواد، مي خواين..
- من اکثراً به اين حلقه ي چاه در ميدان نگاه مي کنم و به خودم مي گويم: پيش از آن که Saint Savin تصميم به حفر چاه بگيرد، هيچ کس نمي دانسته که کجا مي شود آب پيدا کرد. ولي او آب را يافت. اگر اين کار را نکرده بود، دهکده پايينتر از اين جا -در کنار رودخانه- ساخته مي شد.
- اين موضوع چه ربطي به عشق دارد؟
- اين چاه مردم را جذب کرد، آدم ها با اميدها، روياها و درگيري هايشان آمدند. يک نفر به جستجوي آب پرداخت و آب حضور خويش را آشکار کرد. آن وقت اين مکان يک قطب جاذبه براي همه شد. فکر مي کنم که اگر انسان شجاعانه به جستجوي عشق برخيزد، او حضورش را آشکار خواهد کرد و آن وقت عشقِ بيشتري به سوي خود جذب خواهد کرد. اگر يک نفر به ما لطف داشته باشد، همه به ما لطف خواهند داشت، اما اگر انسان تنها باشد، باز هم تنهاتر مي شود. زندگي خيلي عجيب است!
..انسان مي تواند شهري را تغيير دهد و جاي آن را عوض کند، ولي هيچ کس نمي تواند مکانِ يک چاه را عوض کند. کساني که يکديگر را دوست دارند هم را مي يابند، تشنگي شان را برطرف مي کنند، خانه شان را مي سازند و بچه هايشان را در کنارِ چاه بزرگ مي کنند. اما اگر يکي از آن ها تصميم بگيرد که برود، چاه به دنبالِ او نخواهد رفت. عشق همان جا مي ماند، رها شده، اما همواره سرشار از آب پاک و خالص..
دوست دارم اسمِ همه ي کساني که اين چند وقت با من بودن رُ بيارم.. چه اوني که تو تورنتو ـه، چه اوني که شيراز ـه و چه اوني که نمي دونم کجاست و به غير از Nick Nameش هيچ امانتي پيش من نذاشت.. دوست دارم از همه تشکر کنم.. مرسي..
وااااااي.. گلِ سرخ و سفيدُم.. کي مي يايي..؟!
بنفشه، برگِ بيدُم.. کي مي يايي..
تو گفتي؛ گل درآيد من مي يايم..
واي گلِ عالَم تموم شد، کي مي يايي..
واي جانِ مريم.. جانِ مريم.. جانِ مريم..
جانِ مريم چشماتُ وا کن! سري بالا کن؛
دراومد خورشيد، شد هوا سفيد،
وقتِ اون رسيد؛ که بريم به صحرا
آآي نازنين مريم..
جانِ مريم چشماتُ وا کن! منُ صدا کن؛
بشيم روونه.. بريم از خونه.. شونه به شونه.. به يادِ اون روزها..
آآي نازنين مريم.. آآي نازنين مريم..
باز دوباره صبح شد، من هنوز بيدارم
کاش مي خوابيدم، تو رُ خواب مي ديدم..
خوشه ي غم، توي دلم، زده جوونه
دونه به دونه، دل نمي دونه، چه کنه با اين غم..
آآي نازنين مريم.. آآي نازنين مريم..
// دوستانِ شرح پريشاني من گوش کنيد
, دوستان غمِ پنهاني من گوش کنيد
, قصه ي بي سر و ساماني من گوش کنيد
, گفت و گوي من و حيراني من گوش کنيد
, شرحِ اين آتشِ جانسوز نگفتم تا کي؟
, سوختم، سوختم، اين رازْ نگفتن تا کي؟
, روزگاري من و دل ساکنِ کويي بوديم
, ساکنِ کوي بت عربده جويي بوديم
, عقل و دين باخته؛ ديوانه رويي بوديم
, بسته ي سلسله مويي بوديم
, کس در آن سلسله غير از من و دل نبود
, يک گرفتار از اين جمله که هستند، نبود
, ديگري جز تو مرا اين همه آزار نکرد
, جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد
, آن چه کردي تو به من هيچ ستمکار نکرد
, هيچ سنگين دلِ بيدادگر اين کار نکرد
, هيچ کس اين همه آزار منِ زار نکرد
باز دوباره صبح شد، من هنوز بيدارم
کاش مي خوابيدم، تو رُ خواب مي ديدم..
خوشه ي غم، توي دلم، زده جوونه
دونه به دونه، دل نمي دونه، چه کنه با اين غم..
آآي نازنين مريم.. آآي نازنين مريم..
بيا رسيد وقتِ درو.. مالِ مني از پيشم نرو..
بيا سرِ کارمون بريم.. درو کنيم گندمآ رُ..
بيا رسيد وقتِ درو.. مالِ مني از پيشم نرو..
بيا سرِ کارمون بريم.. بيا بيا نازنين مريم..
( گل مريم؛ شعر: محمد نوري با صداي محمد نوري؛Flash تصويري ش رِ ببينين!)