چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۱

اين فکر کنم مالِ ديروز بود که گم شده بود..
بعد از تعريفِ باربد خان از ما (البته در جوابش بايد بگم نشنيدنِ صدا تو سينما به خاطر اينه که بقيه بودن!
اگه سينما خالي باشه ، من و ميترا که اختلال ايجاد نمي کنيم.. حالا بماند! کاشکي ميترا.. بي خيل!)
حالا اين نوشته ي ايليا خان رُ بخونين که "باشه تا بعد"ش من رُ کشته.. جووووووووووووووووووووون.. :)
آخه ديروز با مسعود رفتيم و چند دقيقه اي رُ با ايشون بوديم.. بهتر بگم؛ با عروسک هاي خوشکل ايشون!
(باز هم بگو مسخره مي کنم..! اين جا هم گفتم تا نشون بدم کاملاً هم جدي مي گم!!) خصوصاً اون عروسک
سگ ـه که تو ويترين (به سمتِ داخل مغازه) هست.. سفيده.. خوشکله..!!
ديگه اين که معني "تلفن جواب دادن" رُ هم فهميديم.. حالا به احترام ما بود يا به خاطر کلاسشون؛ از هر 10
تا تلفن فقط يکي و نصفي ش رُ جواب مي دادن.. البته بماند اون نصفي مالِ کي بوده! تقصير از شارژه.. :))
يه CD از اردلان گرفتم خيلي باحاله.. شو مدِ لباس ايراني.. يه چيزي تو مايه هاي fashion.. البته خيلي
افتضاح! و به همين دليل خيلي خنده دار.. با يه هيکل هايي که انگار... (خود سانسوري هم بد درديه ها!)
واقعاً نمودِ "دارا" هستن در برابر "باربي".. بيچاره اون هايي که اون جا حاضرن و مجبورن تحمل شون کنن..
البته يه سوال از صاحب CD؛ قيمت هايي که مي گفت فقط مالِ لباسه..؟! اون 150 تومنيه با آدمشه..؟! lol
چند روزيه تنها هستم.. البته قبلش هم همين بود؛ الآن دو سه هفته ست تا آخر شب بيرونم.. تا صبح هم
پاي نت.. تا ظهر خواب.. تا عصر هم يا بيرون يا کامپيوتر و دوباره تا شب بيرون.. اين جورياست!!
امروز فاينال خيلي توپ بود! هيچ کدومش رُ نفهميدم. واضح بگم؛ فقط دو تا listeningش رُ فهميدم باقي ش
رُ رو شانس زدم.. بي خيال! من که ديگه نمي خوام ادامه بدم.. آخرش هم خداحافظي و..
مي دوني؟ من تنها کسي بودم که از اول تا اين جا رُ بدونِ fail شدن اومدم بالا.. اول کلاس مون 30 نفر بود
(فکر کنم) و همين طور هِي کم و زياد شد.. يع ترم که (با آقاي جنگجو) کلاس 5 نفر بود که دو نفر هم انصراف
دادن و با 3 نفر کلاس تشکيل مي شد.. حتا همين اواسط هم -که کلاس مختلط بود- 10 تايي پسر بوديم.
(البته منظورم male ـه وگرنه زن و بچه داشتن اون آآ..!!) و اين ترم فقط من بودم و يه پسر ديگه که از ترم بالاتر
از ما (level قبل) fail شده بود.. جالب اين که با همين استادِ اين ترم مون هم داشته!) خلاصه اين جوريا..
کلاس زبان.. خاطره هاي باحال ، تلخ ، شيرين ؛ خداحافظ..
من قبل از اين جا، 5 تا کودکان ، 1 پيش سطح و 4 تا بزرگسالان رُ تو يه آموزشگاه ديگه خونده بودم، ولي
بعد ولش کرده بودم.. اون موقع يکي از دوستام اين جا ثبت نام کرد (اون بود و برادرش و پسر عموش) و من
هم از ترم بعد (به عشق همراهي!) ثبت نام کردم.. همون ترم برادرش افتاد.. ترم بعد پسر عموش و از
ترم بعد هم تداخل پيدا مي کرد با کلاس هاي خودشون، و ديگه نيومدن.. ولي من تا اين جا اومدم!!
باحال ترين خاطره که از اون جا دارم، اين بود که قرار بود يکي(!) رُ ببينم.. بعد از کلي انتظار و غيره،
روزش فرا رسيد اما خودمون رُ به هم معرفي نکرده بوديم.. اين شد که بعد از يه مدت برگشتم خونه!
و اون هم! آخه نمي دونستيم کي کيه.. من که اصلاً کسي رُ نديدم، باز هم يکي ديگه رُ اشتباه گرفته بود!
يه پسر فکر کنم 27 / 28 ساله!! مرور خاطره ها هم باحاله ها..
يه چيز ديگه هم ميگم و تمومش مي کنم؛ من هميشه تو هر کلاسي "کوچيک ترين" بودم.. آخرين مثالش
همين جمع بلاگيست ها که جوون ترين محسوب مي شم.. همون اوايل (فکر کنم اواخر ابتدايي بودم) که
کلاس زبان رُ شروع کردم.. اون موقع واقعاً "جوجه" بودم! هميشه تو کلاس آدم بزرگا بودن.. يادمه يکي از
دوستام از آموزشگاه قبلي، آقاي محمدي بود.. که چاپخونه ي محمدي (خ. داريوش) داره.. يا حداقل داشت..
و حتا همين کلاس ها.. من تو کلاس کوچيک ترين ام! البته به غير از اين ترم که يه جوون تر از من هم اومد..
راستي! نا گفته نماند.. يادم نيست اما يک يا دو ترم زبان هم تو آموزشگاهِ.. اسمش يادم نيست! يه آموزشگاهِ
دخترونه ست.. تو خيابون نشاط.. اون جا گذروندم.. تو کلاس فقط دو تا پسر بوديم.. هر چند الآن هم!