سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۱

بي کاري هم بد درديه! خصوصاً اگه خيلي گرفتار باشي..!! چند تا خبر خوندم، قهوه ترک رُ خوندم و چند تا وبلاگ؛
الان به قول يکي از دوستان ديگه سرما خوردگي بيماري حساب نميشه. اما حالا سرما خوردگي يا هر بيماري رو که در نظر بگيرين همينطور يه دوره اي داره تا بعد که بيمار رو بکشه.مثلا سرماخوردگي اولش سوزش گلو داره بعد گلو درد و تب و بعد اگه درمون نشه تشنج و آخرش هم مرگ. اين وبلاگها هم که ميخوان تعطيل کنن همشون اولش يه نشونه هايي دارن. فکر ميکنم اولين نشونه اش هم پاک کردن آرشيوه. اون هم براي کسي که از نوشته هاش ميترسه. بعد يواش يواش کم مينويسن. بعد از گل و بلبل مينويسن و يه روز هم ميبينين ديگه نمينويسن.ببينين هم آقاي هيس اينکار رو کرد هم آقاي يه جعبه شکلات هم خانم سپهري.
من هم امروز آرشيوم رو پاک کردم.
فقط يه نفر به من گفت که مواظب خودم باشم اينقدر آدرس ندم. ايشون تو نظر خواهي پيغام گذاشته بودن و گفته بودن که يه ادم معمولي نيستن که اين حرف رو ميزنن.من آدم ترسويي هستم. حالا که شما منو نميشناسين اينو اينجا ميگم وگرنه امکان نداشت بفهمين که من چقدر ترسو هستم. يه بار هم بهتون گفتم هر وقت ميريم شمال چون دستشويي بيرون از ساختمون تو حياطه من چقدر ميترسم که شبها برم دستشويي. تازه وضع وبلاگ نويسي من مثل شما نيست که. من هم بايد مواظب باشم برادر و خواهرم متوجه نشن که وبلاگ مينويسم هم مواظب باشم که يه وقت دولت من رو نگيره.
تا حالا نشنيدم که هيچ کس رو که وبلاگ مينوشته گرفته باشن اما من براي احتياط ارشيوم رو پاک کردم و بعد هم به محض اينکه ببينم دارن ميگيرن اين وبلاگ رو تعطيل ميکنم. ببخشيد که من آدم ترسويي هستم. (از وبلاگِ دخترک شيطان)

مونس؛ امروز تو خواب و بيداريم تو اتوبوس چشم که باز کردم تو را ديدم که داري بهم لبخند ميزني.چه لبخندي بود.من را محو خودش کرد.جوري که نتونستم هيچ عکس العملي بهش نشون بدم.نگاهش نگاه تو بود.صورتش صورت تو بود. چشماش چشماي تو بود.رفتار آرومش مثل تو بود. خدا برام يه همزاد فرستاده بود.عين خودت.مثل اينکه تو خواب و بيداري کاري کرده بودم که خندش گرفته بود. وقتي ميخواستم پياده شم دلم ميخواست برم جلو دست بدم بگم سلام همزاد.کاش کپي برابر اصل بود.!
احساس مي کنم خيلي به هم نزديکيم.به اندازه هفت شماره و صدايي که نفس نفس ميزنه تا بگه سلام.