یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۱

نمي دونم چرا نوشته هام گم مي شه! اين رُ ديشب نوشته بودم.. اما ظاهراً پابليش نکردم.. خودم هم نمي دونم چرا؟!
امشب کلي وبلاگ خوندم.. تقريباً همه ي شيرازي ها.. خلاصه ناپرهيزي کردم! باز هم مي گم؛ من نمي رسم وبلاگ بخونم پس اگه خبري بود يا مطلب خاصي، بهم mail بزنين. و لازمه اين نکته رُ هم بگم که: منظور از "مهدي" ، تو نوشته ها من نيستم! (آخه من کجا مهدي ام؟ خدا نکنه!! ) و ممنون مي شم بقيه هم رعايت کنن:
براي من مي تونين از لفظ هاي پرهام / سارا / ملکوت / EDNA استفاده کنين..
در آخر هم جمله ي مهدي رُ تصديق مي کنم که؛ اگه 15 تا دختر و پسر ديديد كه دارند مي خندن و مي رقصن و مي خورن و خوش مي گذرونن؛ بدونين كه حتماً وبلاگيست هاي شيرازي هستند و اگه ديدين ديگه داره خيلي زيادي مي شه، بدونين ميترا هم هست! راستي.. گفته بودم.. به احتمال زياد 70 درصد به بالا! کم کم بايد به کارهاي ديگه برسم.. هر چند اين دو هفته آخري خودم رُ مي کشم! ولي ديگه مي تونين مطمئن باشين که نمي رسم هر شب اين جا رُ به روز کنم.. بالاخره زندگي ديگه! گرفتاري و.. تقريباً مثل قبل مي شه.. تنها ارتباط من با e.mail.. و شايد هفته اي يک بار هم ولخرجي کنم و بلاگ بنويسم.. در موردِ ياهو هم؛ احتمالاً هفته اي يک بار براي Off Lineها و غيره..خلاصه اين جوريا..
يادتونه قبلاً خيلي از نوشته هاي پائولو کوئليو رُ اين جا مي نوشتم؟ به رسم قديم؛
ويکا رقص را به بريدا آموخت. به او گفت بايد بدن خود را هماهنگ با آواي جهان، همراه با ارتعاشي که همواره حاضر است، حرکت دهد. هيچ تکنيک خاصي نداشت؛ کافي بود هر حرکتي که به ذهنش مي رسيد، انجام دهد. به اين ترتيب مدتي طول کشيد تا بريدا به اين فعاليت و رقص بي منطق عادت کند.
- "فولکِ جادوگر شب تاريک را به تو آموخت. در هر دو سنت، که در حقيقت فقط يکي هستند؛ شب تاريک يگانه راهِ رشد است. هنگامي که يک نفر در راهِ جادو غوطه ور مي گردد، نخستين کار او تسليم شدن به يک قدرتِ عظيم تر است. با چيزهايي رو به رو خواهيم شد که هرگز قدرتِ درکشان را نخواهيم داشت..
, هيچ چيز منطقي را نخواهد داشت که به آن عادت داريم. پديده ها را تنها با قلب هامان درک خواهيم کرد، و اين مي تواند اندکي ما را بترساند. تا مدت درازي، سفر ما به يک شب تاريک خواهد ماند. سراسر جستجوي ما عملي حاصل از ايمان است.
, اما خداوند که درک او بسيار دشوارتر از درکِ يک شب تاريک است، براي عملِ حاصل از ايمان ما ارزش قايل است. و دستِ ما را مي گيرد و در ميان اسرار راهنمايي مي کند.."
با تو اين تنِ شکسته.. داره کم کم جون مي گيره.. آخرين ذراتِ موندن.. توي رگ هام نمي ميره..
با تو انگار تو بهشتم.. با تو پر سعادتم من.. ديگه از مرگ نمي ترسم.. عاشق شهامت ام من..
اگه رو حصير بشينم.. اگه هيچ نداشته باشم.. با تو من مالک دنيام.. با تو در نهايت ام من..
با تو انگار تو بهشتم.. با تو پر سعادتم من.. ديگه از مرگ نمي ترسم.. عاشق شهامت ام من..
با تو شاه ماهي دريا.. بي تو مرگ موج تو ساحل.. با تو شکل يک حماسه.. بي تو يک کلام باطل..
بي تو من هيچي نمي خوام.. از اين عمري که دو روزه.. نرو تا غم واسه قلبم.. پيرهنِ عزا بدوزه..
با تو انگار تو بهشتم.. با تو پر سعادتم من.. ديگه از مرگ نمي ترسم.. عاشق شهامت ام من..
(با صداي ابي؛ Flash تصويري ش رُ ببينين!) ..چه قدر دلم مي خواد يکي رُ ببينم ..بگذريم!