یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۱

توي قاب خيس اين پنجره ها.. عکسي از جمعه ي غمگين مي بينم..
چه سياهه به تنش رختِ عزا.. تو چشاش ابراي سنگين مي بينم..
هميشه از صداش خوشم اومده.. يه لحن عجيب.. يه حس خاص.. من که خيلي موقع ها
با صداي فرهاد حال مي کردم.. مي دونستم مريضه.. ديده بودم همه جا نوشتن واسه ش دعا کنين..
نفسم در نمي ياد.. جمعه ها سر نمي ياد.. کاش مي بستم چشامو.. اين ازم بر نمي ياد..
داره از ابر سياه خون مي چکه.. جمعه ها خون جاي بارون مي چکه..
عمر جمعه با هزار سال مي رسه.. جمعه ها غم ديگه بيداد مي کنه..
آدم از دستِ خودش خسته مي شه.. با لباي بسته فرياد مي کنه..
شايد اولين نفر نباشم که اين خبر رُ مي دم، ولي؛ فرهاد در گذشت..
آره.. جمعه وقتِ رفتنه.. موسم دل کندنه.. خنجر از پشت مي زنه.. اون که هم راهِ منه..
داره از ابر سياه خون مي چکه.. جمعه ها خون جاي بارون مي چکه..
روحش شاد و يادش باقي.
~o~o~o~o~o~o~o~o~o~o~o~o~o~o~o~o~o~o~o~
نمي دونم چرا يادِ علي چشمه زنگي افتادم.. (اميدوارم اسمش رُ درست نوشته باشم.. يادم نيست..)
آخه هميشه صداش مي کرديم "چشمه".. ياد اون افتادم؛ شايد چون دارم نوارِ "برف" رُ گوش مي کنم..
نوار اصلش ماله خودم بود. دادم گوش کنه و چون تو ضبط ش جمع شد.. برام يکي ديگه خريد..
فرقش با مالِ من اينه که يه label زيادي داره.. پسر خوبي بود.. آشنايي مون با دعوا شروع شد.
بعد هم با هم دوست شديم و اون شد دوستِ صميمي من.. سالِ اول دبيرستان.. آره! اسمش علي بود..
پسر خيلي خوبي بود.. از اون بچه مثبت ها.. هميشه base(؟) و ستون بود.. تنها کسي بود که درکم مي کرد!
تو اسفند بود.. همون سالِ اول دبيرستان.. موقع امتحان هاي ميان ترمِ نيم سالِ دوم.. 3 / 4 روز غيبت کرد
و بعد هم ظاهراً به مدرسه اعلام کرده بودن که رفتن امريکا.. هيشکي دقيقاً نفهميد.. البته وقتي چند تا از
بچه ها با پارتي چک کردن، فهميدن بليت واسه انگليس خريدن.. و لابد رفتن انگليس.. بدونِ خداحافظي..
و اوايل تابستون بود.. يا شايد هم تو امتحان هاي آخر سال (اول دبيرستان) که خبر فوت پدرش رُ شنيدم
و اعلاميه ش رُ زدن به بورد مدرسه.. بدون هيچ خبري..
يه کم عقب تر.. فکر کنم سالِ دوم يا سوم (فکر کنم سوم) راهنمايي بوديم.. تو امتحان هاي پايان ترم..
که مازيار اردوبادي فوت کرد.. دقيقاً پشتِ سر من مي نشست.. پسر خيلي خوبي بود.. البته به نظر من
مُردن اون آزادي بود.. هفته اي 3 بار دياليز و باقي دردسرهاش.. تازه بايد مثل يه آدم عادي مي بود..
چه قدر زود خيلي خبرها و خيلي اتفاق ها فراموش مي شه..
فقط يه سوال از هموني که خودش مي دونه: "من هم فراموش شدم؟" هر چند مطمئن نيستم
اين جا رُ بخوني.. الآن فرهاد داره آهنگِ "شب تيره" رُ مي خونه.. يه آهنگِ قديمي روسي (جنگ جهاني دوم)
شبي تاريک
در دشت تنها صفير گلوله
در جاده تنها نفير باد
در دور دست؛ نور ستاره ها
به خاموشي مي گرايد..
شبي تاريک
مي دانم که بيداري و در بستر جواني ات
پنهاني اشک هايت را پاک مي کني..
چه قدر عمق چشمانِ شيرينت را دوست مي دارم
چه قدر دوست مي دارم
و مي خواهم چشمانت را..
شب تيره
ما را از هم جدا مي کند
و ميان ما دشتي تاريک و هولناک
دامن گسترده..
............................
..............
...................
باشه.. هيچي نگو.. انگار نيست.. انگار نيستم.. انگار نيستي..
ولي آرزوي من هميشه موفقيت و پيروزي تو خواهد بود؛
گل يخ، گل يخ.. هر صبح تو مي خندي.. کوچک و پاکيزه.. بر من تو دل مي بندي..
اي گل يخ شکوفان شو.. شکوفان هميشه.. گل يخ.. گل يخ.. پايدار وطن هميشه..
اي گل يخ شکوفان شو.. شکوفان هميشه.. گل يخ.. گل يخ.. پايدار وطن هميشه..