پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۱
اون "طريقه ي گذاشتنِ عکس و وبلاگ" آخرين نوشته ي من بود..
اما صلاح ديدم به وسط هاي صفحه منتقل ش کنم.. بگذريم!
درس.. درس.. درس.. بعدش هم يه چيز آشغال به اسم کــــــــــــنـــــــــــکـــــــور...
و در آخر هم هيچ راه فراري نيست.. درس.. درس.. درس.. درس.. درس.. ....
فعلاً به مدت يک سال مرخصي استحقاقي(؟) مي خوام..
برام دعا کنين تا سالِ ديگه بتونم بنويسم، و هموني که مي خوام بشه..
ممنونم از خيلي از aziziها که اين چند وقته همراهم بودم.. از خواننده ها و ويزيتورها..
از بلاگ نويس ها و emailهاي ويروسي.. ممنون واسه همه چيز! اين نيز بگذرد..
فراموش نکنينم که "اينک هر هديه ابديتي است.."
آرزومندِ آرزوهات؛ EDNA
شايد ننويسم.. يا کم بنويسم..
يا نيام on.. يا دير جواب e.mailها رُ بدم..
ولي دوست دارم بگم که..
آموزگار نيستم
تا عشق را به تو بياموزم
ماهيان نيازي به آموزگار ندارند
تا شنا کنند،
پرندگان نيز آموزگاري نمي خواهند
تا به پرواز درآيند،
شنا کن به تنهايي
پرواز کن به تنهايي
عشق را دفتري نيست،
بزرگ ترين عاشقان دنيا
خواندن نمي دانستند..