جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۱

اين چند روز اين قدر اتفاق پيش اومده که وقت گفتن ش رُ نداشته باشم.
از چهارشنبه شروع مي کنم..
بالاخره رفتم و خودم رُ به دبير تاريخ مون معرفي کردم(!)
و همون طوري که بايد مي شد ؛ آشنا از آب در اومدم و غيره..
وقتي فهميد کي ام، با حالتي گفت "باشه.." که يعني
مثلاً ok هوات رُ دارم..
اميدوارم بفهمه که براي نمره اين کار رُ نکردم.
( که اگر هدفم اين بود، ترم پيش انجام ش مي دادم )
براي من نمره ارزش نداره..
- البته! هرچند نمي تونم وجودش رُ نفي کنم..
بالاخره هم براي معدل بهش احتياج دارم و هم کنکور. -
اما هدفم "نظرِ اون" و "راهنمايي اون" بود.
فکر کنم الآن به اين بيشتر احتياج دارم..
معلم باحاليه ، اون قدر آزادي بهت مي ده که همه چيز رُ
دقيقاً همه چيز رُ امتحان کني..
تا به حال نشده سر کلاس ش غيبت کنم..
ديگه اين که تو اين چند روز، بالاخره فرصتي جور شد
تا حرف هايي رُ به دوستم و Lene بزنم..
هرچند از بدگويي و از اين حرف ها بدم مياد..
آها! تلفن مون عوض شده..
تو اين چند روز ، فقط يکي از دوست هاي خواهرم ـه که زنگ مي زنه..
آن چنان آرامشي برپا شده که نگو!
از صبح تا شب ، سکوت مطلق..
آخه هنوز هيچ کس شماره ي جديد رُ نداره! :)
اين هم از اين!
از Danial هم خيلي ممنون م..
به خاطر راهنمايي ها ش..
به خاطر همراهي ها ش..
فکر کنم اگه نبود، تا الآن خيلي افتضاح به بار آورده بودم!
در هر حال ، متشکر..
نوار God Fother رُ هم خريدم..
حالا مي تونم با خيال راحت، 25 ساعت در شبانه روز
Love Story گوش کنم..
فکر کنم 15 تايي اجرا ازش رُ داشته باشم..
از کليپ و mp3ش گرفته تا آهنگ و نوارش..