یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۱

گفت: - از اين که کم و کسرِ لوازم ماشينت را پيدا کردي خوشحالم.
حالا مي تواني برگردي خانه ات..
- تو از کجا فهميدي؟!
درست همون دم لب وا کرده بودم بش خبر بدم که
علارغم همه ي نوميدي ها تو کارم موفق شدم..!
به سوال هاي من هيچ جوابي نداد اما گفت: -آخر من هم امروز
بر مي گردم خانه ام..
و بعد غمزده در آمد که: - گيرم راه من خيلي دورتر است..
خيلي سخت تر است..
نگاه متينش به دوردست هاي دور راه کشيده بود.
گفت: - بَرّه ات را دارم. جعبه ها را هم واسه بَرّه هه دارم.
پوزه بند را هم دارم.
و با دل گرفته لبخندي زد.
مدت درازي صبر کردم. حس کردم کم کم ک تنَش دوباره دارد گرم مي شود.
- عزيز کوچولوي من، وحشت کردي..
- امشب وحشت خيلي بيشتري چشم به راه ام است.
دوباره از احساس واقعه اي جبران ناپذير يخ زدم. اين فکر که ديگر هيچ وقت
غش غش خنده ي او را نخواهم شنيد برايم سخت تحمل ناپذير بود..
خنده ي او براي من به چشمه اي در دلِ کوير مي مانست.
- کوچولوئک من دلم مي خواد باز هم غش غشِ خنده ات را بشنوم.
اما به م گفت: - امشب درست مي شود يک سال و اخترَکَم درست بالاي
همان نقطه اي مي رسد که پارسال به زمين آمدم.
- کوچولوئک، اين قضيه ي مار و ميعاد و ستاره يک خواب آشفته
بيش نيست. مگر نه؟
به سوال من جوابي نداد اما گفت: - چيزي که مهم است با
چشمِ سَر ديده نمي شود.
- مسلم است.
- در مورد گُل هم همين طور است: اگر گلي را دوست داشته باشي
که تو يک ستاره ي ديگر است، شب تماشاي آسمان چه لطفي پيدا
مي کند: همه ي ستاره ها غرق گل مي شوند!
- مسلم است..
- در مورد آب هم همين طور است. آبي که تو من دادي به خاطر قرقره
و ريسمان درست به يک موسيقي مي مانست.. يادت که هست..
چه خوب بود..
- مسلم است.
- شب به شب ستاره ها را نگاه مي کني. اخترک من کوچولو تر
از آن است که بتوانم جايش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم
براي تو مـي شود يکي از سـتـاره ها؛ و آن وقت تـو دوســت داري
همه ي ستاره ها را تماشا کني..
همه شان مي شوند دوستانِ تو..
راستي! مي خواهم هديه يي بت بدم..
و غش غش خنديد.
- آخ کوچولوئک، کوچولوئک من! من عاشقِ شنيدنِ اين خنده ام!
- هديه ي من درست همين است.. درست مثل آب.
- چي مي خواهي بگويي؟
- همه ي مردم ستاره دارند اما همه ي ستاره ها يک جور نيستند:
واسه آن هايي که به سفر مي روند ، حکم راهنما را دارند واسه مشتي ديگر
فقط يک مشت روشنايي سوسوزن اند. براي بعضي ها که اهل دانش اند ،
هر ستاره يک معما ست.. واسه آن باباي تاجر طلا بود.
اما اين ستاره ها همه شان زبان به کام کشيده و خاموش اند. فقط تو يکي
ستاره هايي خواهي داشت که تنابنده اي مِثلش را ندارد.
- چي مي خواهي بگويي؟
- نه اين که من تو يکي از ستاره هام..؟ نه اين که من توي يکي از آن ها
مي خندنم..؟ خُب، پس هر شب که به آسمان نگاه کني برايت مثل اين
خواهد بود که همه ي ستاره ها مي خندند. پس تو ستاره هايي خواهي
داشت که بلدند بخندند!
و باز خنديد.
- و خاطرت که تسلا پيدا کرد ( خُب بالاخره آدميزاد يک جوري تسلا
پيدا مي کند ديگر! ) ، از آشنايي با من خوشحال مي شوي. دوستِ
هميشگي من باقي مي ماني و دلت مي خواهد با من بخندي
و پاره اي وقت هام همين جوري واسه تفريح پنجره ي اتاقت را باز ميکني..
دوستانت از اين که مي بينند تو به آسمان نگاه مي کني و مي خندي
حسابي تعجب مي کنند، آن وقت تو به شان مي گويي: "آره! ستاره ها
هميشه مرا خنده مي اندازند!" و آن وقت آن ها يقين شان مي شود که تو
پاک عقل ت را از دست داده اي. جان! مي بيني چه کلَکي بهت زده ام..
و باز زد زير خنده.
- به آن مي ماند که عوضِ ستاره يک مشت زنگوله
بت داده باشم که بلدند بخندند..
دوباره خنديد و بعد حالتي جدي به خودش گرفت:
- مي داني؟ ..امشب نمي خواهد تو بيايي آن جا.
- نه، من تنهات نمي گذارم.
- ظاهر آدمي را پيدا مي کنم که دارد درد مي کشد..
يک خُرده هم مثل آدمي مي شوم که دارد جان مي کنَد. رو هم رفته
اين جوري ها است. نيا که اين را نبيني. چه زحمتي است بي خود؟!
- تنهات نمي گذارم.
اندوهزده بود.
- اين را بيش تر از بابت ماره مي گويم که، نکند يکهو تو را هم بگزد.
مارها خيلي خبيثند. حتا واسه خنده هم ممکن است آدم را نيش بزنند.
- تنهات نمي گذارم!
منتها يک چيز باعث خاطر جمعي ش شد:
- اگر چه بار دوم که بخواهند بگزند، ديگر زهر ندارند.

شب متوجه راه افتادنش نشدم. بي سروصدا گريخت.
وقتي که خودم را به اش رساندم با قيافه ي مصمم و قدم هاي محکم
پيش مي رفت. همين قدر گفت: اِ ..اين جايي؟!
و دستم را گرفت.
اما باز بي قرار شد و گفت:
- اشتباه کردي آمدي. رنج مي بري. گر چه حقيقت اين نيست،
اما ظاهر يک مرده را پيدا مي کنم.
من ساکت ماندم.
- خودت که درک مي کني. راه خيلي دور است. نمي توانم اين جسم
را با خودم ببرم. خيلي سنگين است.
من ساکت ماندم.
- گيرم عين پوستِ کهنه اي مي شود که دورش انداخته باشند، پوستِ
کهنه که غصه ندارد، هان؟
من ساکت ماندم.
کمي دلسرد شد اما باز هم سعي کرد:
- خيلي بامزه مي شود، نه؟ من هم به ستاره ها نگاه مي کنم.
همه شان به صورت چاه هايي در مي آيند با قرقره هاي زنگ زده.
همه ي ستاره ها بم آب مي دهدند بخورم..
من ساکت ماندم.
- خيلي بامزه مي شود، نه؟ تو صاحب هزار کرور زنگوله مي شوي
من صاحب هزار کرور فواره..
او هم ساکت شد، چرا که داشت گريه مي کرد..
- خُب، همين جاست. بگذار چند قدم خودم تنهايي بروم.
و گرفت نشست، چرا که مي ترسيد.
- مي داني..؟! گُلم را مي گويم.. آخر من مسئولشم.
تازه، چه قدر هم لطيف است و چه قدر هم ساده و بي شيله پيله.
براي آن که جلوي همه ي عالم از خودش دفاع کند ، همه اش
چي دارد مگه؟ چهار تا خار پرپرک!
من هم گرفتم نشستم. ديگر نمي توانستم سرپا بند بشوم.
گفت: - همين! همه اش همين و بس..
باز هم کمي دودلي نشان داد اما بالاخره پاشد و قدمي
به جلو رفت. من قادر به حرکت نبودم.
کنار قوزک پايش جرقه ي زردي جست و... فقط همين! - يک دم
بي حرکت ماند. فريادي نزد. مثل درختي که بيفتد آرام آرام به زمين
افتاد که با وجود شن از آن هم صدايي بلند نشد.