سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۱

عزيز دوست داشتني من؛
من رُ ببخش! به خاطر همه ي اذيت هايي که هر شاگردي
براي معلم ش به وجود مي آره..
( منظورم اينه که بالاخره يک سري دردسرها و شيطنت ها
طبيعيــه!! ..خلاصه ببخشيد. )
مي دوني من چرا بهت مي گم: بهترين ، کوچولوي دوست داشتني
عزيز مهربون ، شازده کوچولو..؟! مي دونم تو خيلي از من بزرگ تري،
اما شايد چون دوستت دارم..
شايد چون مثل يک کودک پاک و آرامش دهنده و الهام بخشي..
شايد چون مثل يک "ني ني" ي دوست داشتني، نماينده ي خدايي..
شايد چون فرشته اي هستي
که از سياره ي ديگه اومدي ، و کمک م مي کني..
شايد نه! حتماً. عزيز مهربونم، بهترينم، دوستت دارم.
آخه چه جوري مي تونه آدم، دوستش، مامانش، عشقش، استادش
همه چيزش رُ دوست نداشته باشه؟
نه! شايد هم صحيح تر اينه که بگم دوستت ندارم، عاشقت ام.
آره! يکي يه گوشه ي دنيا هست که عاشقت ـه
ُيکي که -حداقل فکر مي کنه- همه چيزش از تو ـه
يکي که دوستت داره.
کاري به معناي رايج عشق و دوستي در جامعه ندارم..
کسي که عاشقت ـه.
مي خواي اسمش رُ بذار عشق حقيقي يا روحاني يا..
نمي دونم کدوم رُ انتخاب کنم: اِروس ، فيلوس يا آگاپه..
اما عشقيــه که من رُ ساخت، من رُ از نو ساخت،
و «بودن» رُ ثابت کرد..
عزيز مهربونم، خيلي خودم رُ بيشتر از اين ها مديون تو مي دونم،
دوستت دارم. هميشه ي هميشه ي هميشه، اميدوارم موفق باشي
و به هر چي مي خواي برسي و به آينده ي روشنت دست يابي.
( قسمتي از نامه ي 1/2/81 - صفحه ي 53 )