سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۱

سلام! اومدم پيغام بدم که متأسفانه تا اطلاع ثانوي زنده ام.
و اگه بلاگ هام به روز نشد، به خاطر امتحان هاست..
خلاصه يه جورايي بايد سازش کرد..
اما به زودي، مثل قبل مي شم!
ببينم! متوجه هيچ تغييري تو وبلاگ م نشدين؟!
( اگه آره؛ پس چرا هيچ کس بهم چيزي نگفت؟ )
و اگر نه؛ خودم ميگم که تبليغ Blogger رُ برداشتم..!!
البته به قول احسان، مسئوليت ش با خودم..
اما ريسک جالبيه! من اين خطر رُ مي کنم.
يا بــِلاگر ورشکست مي شه ، يا من بلاگ م رُ از دست مي دم!
فقط اميدوارم اتفاق ديگه اي نيفته..
راستي، جريان آقاي فيروزمند رُ شنيدين..؟! (يا جديداً ديدينش؟!)
[ فکر کنم همه ي شيرازي ها بشناسن ش و نياز به معرفي نباشه ]
well ، اميدوارم زودتر حالش خوب شه..
من با خانم چالاک خصومت دارم نه اون!
و نمي دونم چرا اين اتفاق براش افتاد!!!
خُب، با اين جمله بلاگ امروز رُ تموم مي کنم که؛
کمي قبل از فرو افتادن شب، يک کلاغ -آيا مي توانست همان کلاغ باشد؟-
روي همان شاخه اي که ايليا صبح آن روز ديده بود، نشست.
در منقارش تکه ي کوچکي گوشت گرفته بود، که به طور اتفاقي بر زمين افتاد.
از نظر ايليا يک معجزه بود. به زير درخت دويد، تکه گوشت را برداشت وآن را
خورد. نمي دانست گوشت از کجا آمده است، علاقه اي هم نداشت بداند.
آن چه اهميت داشت اين بود که مي توانست بخش کوچکي از گرسنگي را
فرو بنشاند.
حتا با حرکت ناگهاني او، کلاغ پرواز نکرد.
انديشيد: "کلاغ مي داند در اين جا از گرسنگي خواهم مُرد. او مي خواهد
شکارش را تغذيه کند تا بتواند بعداً سور بهتري داشته باشد."
همان طور که ايزابل با خبر فرار ايليا، ايمان به بعل را تغذيه مي کرد.
هر دوي آن ها -مَرد و کلاغ- يکديگر را مدّ نظر داشتند. ايليا بازي آن روز صبحِ
خود را به ياد آورد.
- دوست دارم با تو صحبت کنم، کلاغ. امروز صبح فکر مي کردم روح به غذا نياز
دارد. اگر روح من تاکنون از گرسنگي تلف نشده، معني اش آن است که هنوز
چيزي براي گفتن دارد.
پرنده بي حرکت باقي ماند.
ايليا ادامه داد: "و اگر چيزي براي گفتن داشته باشد، بايد گوش فرا دهم، زيرا
کس ديگري را ندارم که با او صحبت کنم."
ايليا در تصوراتش به کلاغ مبدل شد.
در مقام کلاغ از خود پرسيد: "خداوند از تو چه انتظاري دارد؟"
- از من انتظار دارد پيامبر باشم.
- اين چيزي ست که کاهنين گفتند. اما نمي تواند همان چيزي باشد که خدا
مي خواهد.
- بله، همان چيزي ست که خدا مي خواهد. فرشته اي در مغازه ام نازل
مي شود و از من مي خواهد با اَخْآب سخن گويم. صدايي که در کودکي
مي شنيدم..
کلاغ سخنش را بُريد: "همه در کودکي صداهايي مي شنوند."
ايليا گفت: "اما همه فرشته اي نمي بينند."
اين بار کلاغ پاسخي نداد. بعد از وقفه اي، پرنده -بلکه روح خودش، هذياني از
آفتاب و تنهاييِ دشت- سکوت را شکست.
از خودش پرسيد: آيا زنِ نانوا را به ياد مي آوري؟

ايليا به ياد مي آورد: زن آمده بود تا از ايليا بخواهد برايش چند سيني بسازد.
مادامي که ايليا به کار مشغول بود، زن مي گفت کارش راهي براي نشان دادن
حضور خداوند است.
سپس افزوده بود: " آن طور که تو سيني ها را مي سازي، مي بينم تو هم
همين احساس را داري، زيرا در هنگام کار لبخند مي زني."
زن انسان ها را به دو دسته تقسيم مي کرد: آن هايي که از کارشان لذت
مي برند، و آن هايي که از آن شکايت دارند. دسته ي دوم اطمينان دارند که
نفرين خداوند بر حضرت آدم، تنها حقيقت ممکن است: "پس به سبب تو زمين
ملعون شد و تمام ايام عمرت از آن رنج خواهي برد" آن ها هيچ لذتي از کارشان
نمي برند و در روزهاي جشن، زماني که ناگزير از استراحت اند، آزرده خاطر اند.
آن ها به عنوان بهانه براي زندگيِ پوچ خود از کلام خدا استفاده مي کنند، و
فراموش مي کنند که او به موسا فرموده است: "زيرا که خداوند تو را در زميني
که يهوه خدايت براي نصيب و ملک به تو مي دهد البته برکت خواهد داد."
- بله، آن زن را به ياد مي آورم. حق با او بود؛ من در نجاري از کارم لذت مي بُردم
او به من آموخت با اشيا صحبت کنم.
پاسخ آمد: "اگر تو به عنوان نجار کار نمي کردي، قادر نبودي روحت را از وجودت
خارج کني تا وانمود کني کلاغ صحبت مي کند، و دريابي که بهتر و عاقل تر از آن
هستي که باور داري. زيرا در مغازه ي نجاري تو بود که تقدسي را که در تمام اشيا
نهفته است، کشف کردي."
- هـــمــيــشـــه از تظاهر به صحبت با ميزها و صندلي هايي که مي ساختم لذت
مي بُردم؛ آيا همين کافي نبود؟ ..و وقتي با آن ها صحبت مي کردم، معمولاً به
افکاري دست مي يافتم که هرگز به مغزم خطور نکرده بودند. آن زن به من گفته
بود، اين بدان دليل است که قسمت اعظم روحم را در کار گذاشته ام، و اين درست
همان قسمت بود که پاسخم را مي داد. اما زماني که به تدريج در مي يافتم از
اين طريق مي توانم به خداوند خدمت کنم، فرشته ظاهر شد، و.. خُب، بقيه اش
را مي داني.
کلاغ پاسخ داد: "فرشته ظاهر شد، چون تو آماده شده بودي."
- من يک نجارِ خوب بودم، همين و بس.
- نجاري بخشي از دوره ي شاگردي تو بود. زماني که انسان به سوي تقديرش
سفر مي کند. اغلب ناگذير از تغيير راه است. گاهي اوقات، نيروهاي اطرافش
بيش از حد شديد است و او مجبور مي شود شهامت ش را به کناري بگذارد و
تسليم شود. تمام اين ها بخشي از کارآموزي است.
ايليا با دقت به آن چه روحش مي گفت گوش فرا داد.
- اما کسي نمي تواند آن چه را که آرزويش را دارد گم کند، حتا اگر لحظه هايي
باشند که معتقد باشد دنيا و ديگران قوي تر هستند. راز اين است:
............................................................"تسليم نشو"
ايليا گفت: " من هرگز به پيامبر بودن فکر نکرده بودم."
- فکر کرده بودي. اما اعتقاد داشتي که شدني نيست، يا خطرناک است، و
تصور نکردني است.
ايليا برخاست.
- چرا چيزي مي گويي که علاقه اي به شنيدن ش ندارم؟
پرنده، وحشتزده از حرکت او، به پرواز در آمد.