پنجشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۱

زود به خواب رفت. زمان درازي بيدار ماندم و به مِه، به ميدانِ آن بيرون، به باده و به آن گفتگو انديشيدم. دست نويسي را که به من داده بود ، خواندم ، و احساس شادي کردم؛ خدا -اگر به راستي وجود داشت- همزمان هم پدر بود و هم مادر.
سپس چراغ را خاموش کردم و به سکوتِ کنارِ چاه انديشيدم. در همان لحظه هاي سکوت بود که فهميدم چه قدر به او نزديکم.
هيچ کدام از ما چيزي نگفته بود. صحبت درباره ي عشق لازم نيست، چون عشق آواي خودش را دارد و خودش صحبت مي کند. آن شب، لب چاه، سکوت اجازه داد قلب هاي ما به هم نزديک شوند و همديگر را بهتر بشناسند. سپس قلب من حرف هاي قلب او را شنيد و احساس شادي کرد.
پيش از اين که چشم هام را ببندم، تصميم گرفتم کاري را که او تمرينِ ديگري مي نامد انجام دهم.
فکر کردم: "در اين اتاق هستم، دور از همه ي چيزهاي مأنوسم، درباره ي چيزهايي صحبت مي کنم که تقريباً هرگز برايم جالب نبوده، و در شهري مي خوابم که هرگز به آن پا نگذاشته ام. مي توانم چند دقيقه اي وانمود کنم که تفاوت دارم."
شروع کردم به تصور اين که دوست دارم در آن لحظه چه گونه بزيم. دوست داشتم شاد باشم ، کنجکاو ، خوشبخت. هر لحظه را با تمام وجود زندگي کنم، با تشنگي از آب زندگي بنوشم. بار ديگر به رؤياها اعتماد کنم. بتوانم براي آن چه مي خواهم بجنگم.
به مردي که دوست دارم، عشق بورزم.
بله، اين زني بود که مي خواستم باشم - زني که ناگهان ظاهر شد، و به من تبديل شد.
احساس کردم روحم در فروغ روحِ خدا -يا ايزدبانو- که ديگر به آن اعتقاد نداشتم، غرق شده. و احساس کردم که در آن لحظه، ديگري بدنم را ترک کرد، و گوشه ي آن اتاق کوچک نشست.
به زني که تا آن زمان بودم، نگريستم؛ شکننده، با تظاهر به توانمندي. از همه چيز مي ترسيد، اما به خود مي گفت اين ترس نيست - اين فرزانگي کسي ست که واقعيت را مي شناسد. جلوي پنجره هايي که شادي و نور خورشيد از آن ها به درون مي تابيد، ديوار مي کشيد تا رنگ روکش مبل هاي قديمي ش نپرد.
ديگري را نشسته در گوشه ي اتاق ديدم - شکننده ، خسته ، سرخورده. مشغول مهار و به اسارت کشيدن چيزي که همواره بايد آزاد باشد: احساساتش.
مي کوشيد با رنج گذشته درباره ي عشق آينده قضاوت کند.
عشق هميشه تازه است. مهم نيست که يک بار ، دو بار ، ده بار در زندگي عاشق شويم - هميشه در وضعيتي قرار مي گيريم که نمي شناسيم. عشق مي تواند ما را به دوزخ يا بهشت ببَرد، اما هميشه ما را به جايي مي بَرد. بايد آن را پذيرفت ، چون عشق خوراک هستي ماست. اگر آن را پَس بزنيم، از گرسنگي مي ميريم، در حالي که شاخه هاي پربار درخت زندگي را نگاه مي کنيم، بي آن که جرأت کنيم دست مان را دراز کنيم و از ميوه هاش بچينيم. بايد تا هر کجا که هست، به دنبال عشق برويم، حتا اگر به معناي ساعت ها ، روزها ، هفته ها نوميدي و اندوه باشد.
چون در لحظه اي [که] در جست و جوي عشق به راه مي افتيم، او نيز به جست و جوي ما بر مي خيزد.
و ما را نجات مي دهد.
-------------------------------->
وقتي ديگري ترکم کرد، قلبم شروع به سخن گفتن با من کرد. برايم گفت که تَـرَکِ ديوار، به جرياني از آب اجازه ي عبور داده، بادها از هر سو مي وزند، او شاد است، چون دوباره حرف هاش را مي شنوم.
قلبم گفت که عاشق هستم. و من خشنود خوابيدم، با لبخندي بر لب.