سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۱

من از نهايت شب حرف مي زنم
من از نهايت تاريکي
و از نهايت شب حرف مي زنم..
تا به حال شده عاشق يه کبوتر بشين؟
( همون نماد صلح و دوستي و آرامش.. )
کبوتر ـه هميشه از همون سمت ميومد..
از سمت کليسا.. از کنار مسجد ـه.. شايد هم از بهشت..
يه موجود سفيد.. پاک.. روحاني..
هميشه وقتي مي رسيد و رو شيرواني مي نشست،
همه جا رُ آرامش فرا مي گرفت..
ديگه نه صداي بوقِ کشتي ها ميومد و نه صداي حتا يه قلب مضطرب..
معمولاً براي کبوترها دونه مي پاشن ، ولي «اون» هميشه براي
همه دونه مي پاشيد..
اين قدر به فکر کمک بود که حتا روي شونه ي شکارچي
مي نشست تا اون رُ شاد کنه..
تو دست بچه ها مي گشت.. کنا اون پرنده ي آهني پرواز مي کرد
چون معتقد بود قلبش از آهن نيست..
کبوتري که براي همه «بود»..
کبوتري که «همه» بود.